Freitag, Januar 27, 2006

به خودم شدیدا تبریک می گویم که اینقدر پا در هوا شده ام . تبریک برای زندگی جدید نباتی . مثل آن تبلیغ مزخرف حایر که میگوید:
می شوره ، آب میکشه ، خشک می کنه. می شوره ، آب میکشه ، خشک می کنه می شوره ، آب میکشه ، خشک می کنه و اینقدر تکرار میکنه که آدم میزنه یک کانال دیگه. زندگی من هم شده : می خوره ، درس می خونه ، می خوابه. می خوره ، درس می خونه ، می خوابه می خوره ، درس می خونه ، می خوابه. نکنه بزنم یک کانال دیگه.
بالاخره من کجام. چکار میکنم. کجا می خوام برم. لعنت به این مملکت نا معلوم. من اصلا کی هستم؟؟

Mittwoch, Januar 25, 2006

1.پسربزرگشون هفته پیش مرد. کل خانواده شون احساس مظلومیت می کنند و هر دستوری دلشون می خواد به این و اون میدن. چشم هاش رو ریز کرده بود و با مظلومیت بهم میگه : مارال جون! میشه بری برام از تو یخچال قرص هام رو بیاری. آدرس میده: توی در یخچال. پشت شیشه آبلیمو ، یک بسته قرص ریزه. لجم گرفته بود ، ولی باز به خاطر دلسوزی رفتم آوردم.
ملت دارن برام چشم و ابرو میان و چند نفری هم می زنن توی سر خودشون . ولی نگرفتم . بیا بگیر! گرفت. خنده اش هم گرفته بود . نمی دونست چکار کنه . مثلا نباید می خندید. بهم میگه خاک تو سرت !!! یعنی چی ؟ خاک تو سر خودت. دوست های غول چماقش هم نیش هاشون باز شده بود تا بناگوش . زنها در گوشم گفتن احمق ، قرص ضدحاملگی آوردی. اوففففففففففف! تا تونستن تیکه انداختن.
به من چه؟ من از کجا بدونم قرص ضد حاملگی چیه. مگه مثل جنده خانوم هایی که اونجا بودن ، تو کشوم پره از این آت و آشغال ها و روزی صد تا میدم پایین. قبول دارم برای اطلاعات عمومی هم که شده باید برم این چیزها رو یاد بگیرم! ولی اولا اینها هم ریز بود و هم پشت شیشه آبلیمو . خوب من از کجا بفهمم ! دوما خاک تو سر خودش و بعضی های دیگه، که توی اون خونه که هیچ زن شوهر داری زندگی نمیکنه و خودش هم مجرده قرص ضد حاملگی پیدا میشه. یکی بگه به چه درد میخوره! معلومه دیگه...
از بس مسخرم کردن پشیمون شدم که دفعه پیش که مربی مون گفت بخورم، قبول نکردم. مسابقه حیاتی بود و من حتما باید بازی می کردم. مربی مون گفت بخور تا بتونی بازی کنی. من هم از همه جا بی خبر . گفتم خوب بده تا من وخورم. انگار قرص اکسه! بچه ها بهم گفتن ، خوردی و مردی. گفتن حالت خیلی بد میشه. این شد که نخوردم و همینطوری رفتم بازی کردم. و این تجربه گرانبها رو به قیمت مسخره شدن توی جمع از دست دادم.

2. همه دور هم نشستن و دارن از خصیصه های یک دختر و یک پسر خوب برای ازدواج صحبت می کنند. دوباره عقل ناقصم رو به کار گرفتم تا یک چیزی پیدا کنم ، بگم . یک وقت نکنه بگن این دختره لاله! فلان پسر گفته من زنم باید لیسانس فنی داشته باشه. سفید باشه . اهل مطالعه باشه. موهاش مشکی پر کلاغی باشه . لباش عین آنجلینا جولی باشه. چشم هاش مثل مونیکا بلوچی باشه. بدنش مثل جنیفر لوپز باشه....اوهووووووو! بابا صبر کن با هم بریم. یکی از پسرهای جمع گفت اگر پیدا کردید خواهرش هم واسه من. بابائه بهش چشم غره رفت. خوشم آمد.
چقدر ماشالا آقایون ملاک دارن برای انتخاب! برای اینکه لال از دنیا نرم ، گفتم اینا که چیزی نیست . معیار این آقا رو بگم همگی کپ می کنید. یکی از آشناها سپرده براش یه زنی پیدا کنیم که غوزک پاش تپلی مپلی باشه! ... اینو که گفتم چنان سکوتی شد که دوباره فهمیدم حرف ناجوری زدم. مامان داشت برام خط و نشون می کشید و بابا هم سبیل هاش رو می جوید. یکی سرفه ای کرد و سکوت مجلس رو شکست : خوب داشتیم می گفتیم.

پریسا با ایما و اشاره من رو کشوند توی اتاق.
- احمق ! این چه حرفی بود تو زدی.
- من که حرفی نزدم!
- می دونی این که گفتی یعنی چی!
- نه!
- میگن غوزک پای یک زن ، نشون دهنده وضعیت فرج اون زنه !!!!!
دهنم باز مونده بود و نمی دونستم چی بگم.
- نه خیر این مزخزفات چیه توی میگی . کی گفته ؟ هر کی گفته غلط کرده؟
پریسا یک نگاهی بهم کرد . گفت می خوای بهت بگم کی گفته. پیامبر اسلام گفته .
تکبیییییییییر. الله اکبر. سقوط آزاد من. غیرتی شدم.
- اصلا تو اینا رو از کجا میدونی ؟ چه معنی داره تو اینقدر سر زیادی؟ من که شش سال از تو بزرگترم این چیزا رو نمی دونم.
- اااا ! ولم کن. خانوم دین و زندگی مون برامون سر کلاس گفته. گفت یک روز یک زنی میره پیش حضرت محمد میگه ، من چندین سال بود بچه دار نمی شدم. از لجم نذر کردم اگر بچه دار شدم لخت دور کعبه طواف کنم. حالا زده و من بچه دار شدم. چکار کنم؟ پیامبر هم میگه عیب نداره. دامن پیرهنت رو بزن بالا ، طوری که غوزک پات معلوم باشه و دور کعبه بچرخ . اینطوری هم لخت نشدی و هم نذرت رو به جا آوردی. بعد هم پیامبر می فرماد : هر زنی که غوزک پایش معلوم باشد به منزله لختی آن زن می باشد. تکبیر


بیخود نیست می گن عصر اطلاعاته. خوش به حال اینا! چقدر معلم ها باحال شدن. والا برای ما فقط از غار حرا و نمی دونم تاسوعا عاشورا می گفتن قبلا.! مامان هامون هم که قربونشون برم خجالت می کشیدن اون زمان ها مسائل اینطوری رو برامون شرح بدن. اوضاع طوری بود که بعضی از دوست هامون که زود بلوغ میشدن ، دچار مشکلات بسیار جدی و اساسی می شدن. براشون این شبهه پیش می آمد که دارن می میرن ، یا به بیماری مهلکی دچار شدن. همه اش هم تقصیر این حکومته که انقدر همه چیز رو بسته کرد. یادمه کلاس چهارم دبستان که بودم به خاطر ناآگاهی و بچگی ما حتی کار به جایی کشید که ماجرای ترسناکی به اسم دست خونی پیش آمد. می گفتن یک دست خونی توی چاه توالت وجود داره که وقتی آدم میره اونجا ، میاد بالا و آدم رو می خوره !!!!!!!!!!! من باور نمی کردم. بچه ها من رو بردن توی توالت و خون رو نشونم دادن و بعد همگی فرار کردیم . انقدر هم جیغ کشیدیم و گریه کردیم که داشتیم از حال می رفتیم. خانوم ناظم آمد پیشمون و گفت چطونه بچه ها؟ ما هم در حالی که هق هق میکردیم گفتیم دست خونی دیدیم. اون عوضی هم به جای توضیح دادن به ما خندید و رفت. از اون روز به بعد من که پام رو طرف توالت های مدرسه نمی ذاشتم. خونه هم بین من و مامان دعوا بود سر توالت رفتن. انقدر می ترسیدم که دست خونی بیاد سراغم که حاضر بودم خودم رو خیس بکنم ولی توالت نرم. چند بار از بس بهم فشار آمده بود و حاضر نبودم برم توالت ، خودم رو خیس کردم ، تا آخر سر مامانم که از شستن این همه لباس خسته شده بود ، برام اون موضوعی رو که اینهمهههههه خجالت داشت تعریف کرد. واقعا که ! تازه سرخ هم شده بود. خیالم کلی راحت شد . ولی باز هم تا عادی شدن موضوع اکثر شب ها کابوس دست خونی رو می دیدم و توالت هم که شکر خدا دوباره می رفتم هر کاری داشتم سرپا ، اون هم با شتاب نور انجام میدادم و مثل ملخ از توالت می پریدم بیرون. تازه والدین گرامی هم اونور توالت منتظر تحویل گرفتن من بودن که سکته نکنم.
بله دیگه! ما به خاطر آموزش ناصحیح ....آموزش ناصحیح نه! اصلا عدم آموزش تبدیل شدیم به اینی که می بینید. خوارمون که شیش سال از خودمون کوچیکتره باید مسائل رو برامون توضیح بده.

شبح در مورد ماجرای غوزک خوب نوشته. فعلا وبلاگش خرابه البته.

Freitag, Januar 20, 2006

الان ساعت 7 است. توی کلاس نشستم و بچه ها هم دارن امتحان میدن. با فاصله از هم نشوندم . توی کلاس بزرگه نشستیم و همه دو سه تا صندلی با هم فاصله دارند . البته خیلی هم مهم نیست که پهلوی هم یا از هم دور باشند ، چون دختر هستند تقلب نمی کنند. دیروز هم امتحان پسرها بود . چقدر پسرها با دخترها فرق دارند! مگه میشه ازشون غافل شد . یک لحظه روم رو بر می گردوندم برگه همه رو هوا بود. یکیشون جلوی روی خودم از جیبش برگه در می آورد بیرون ، نگاه میکرد و میذاشت تو. فکر میکرد من کورم. حالا چه برسه به اینکه آدم بشینه سر کلاس و موقع امتحان خاطره هم بنویسه. دو سه روزه خیلی سگ شدم و کسی چندان جرات تقلب و خوشمزه بازی نداره.
دیروز از هر کلاسی میامدم بیرون بقیه معلم ها چشمهاشون گرد شده بود از بس سر کلاس نعره زده بودم و بچه ها ر دعوا کرده بودم. البته بچه که چه عرض کنم ، غولچه! اکثرا یا از خودم بزرگترند یا همسن و سال خودم. کلاس پسرها هم که شاگرد دارم اندازه بابابزرگم! تو کلاس دخترها چندان حرص نمی خورم ، ولی پسرها دیوونه میکنند آدم رو. باید لقمه رو حاضر کرده گذاشت دهنشون . سر معلم منت میذارن میان کلاس . انگار برای من میان! آدم تمام کلاس باید چهار چشمی مواظب باشه و حنجره خودش رو پاره کنه ، اونوقت مثل احمق ها آدم رو فقط نگاه می کنند. به این نتیجه رسیدم که دو جلسه اول کلاس این جونورها باید صرف روانشناسی تک تکشون بشه و بعد این نتیجه گیری رو تقسیم بر تعدادشون کنی و بدونی چه سیاستی باید تو کلاس اعمال کنی. در ضمن خیلی زود باید سردسته رو پیدا کنی . یا جوجه اش کنی و یا خرش کنی! اونوقت دیگه همه چیز دست خودته.
خیلی هم بی جنبه تشریف دارند . مثلا می خواستم باهاشون دوست باشم ، ولی باید سر کلاس اینا مثل سگ باهاشون رفتار می کردم. باشه از ترم دیگه ، چنان بلایی به سرشون بیارم که بفهمن با کی طرفند . دیروز دیگه خونم به جوش آمده بود. هر چی از دهنم درآمد بهشون گفتم. گفتم نصف کلاس رو میندازم به خاطر اینکه درس نمی خونند. مثل اینکه این یکی تاثیر گذار بود. از کلاس بعدی که درآمدم برم خونه ، سرچهارراه، همه ریخته بودن سرم که ببخشمشون و نصف کلاس رو نندازم. تازه از خودشون هم مایه می گذاشتند . یکیشون میگفت : استاد اگه به خاطر من بوده ، من رو بندازید ولی بقیه کلاس رو نه!
من احمق باید از اول با تهدید و جدیت با اینا رفتار میکردم که اینطوری افسارشون شل نشه.

@@@@@
سرم رو گرفتم بالا ببینم چکار میکنند. اکثر خودکارها روی برگه ها بی حرکت مونده بود. فهمیدم امتحان رو سخت گرفتم. الان هم داشتن کلی چک و چونه میزدن که یکی از سوال ها رو حذف کنم. ولی عمرا! بهترین لحظه کلاس روز امتحانه . یک ترم تمام گلوی خودت رو خفه میکردی و اونا بی خیال درس نمی خوندن. روز امتحان ، روز انتقامه. خودت راحت می شینی و بچه ها حساب تنبلی شون رو میدن . واقعا خستگی ادم از تنش درمیادو فقط ورقه تصحیح کردنش سخته . وای که چقدر برگه دارم.

Sonntag, Januar 15, 2006

یکی بود که خیلی براش ارزش قائل بودم، قبولش داشتم و دوستش داشتم ( عاشقش نبودم البته). بهم ابراز علاقه کرد ....... یکباره تمام ارزشش ، تمام اون احساس خوبی رو که نسبت بهش داشتم ، فرو ریخت. یک دفعه اون آدم برام هیچ شد. یکدفعه بد شد . دیگه ازش خوشم نیامد . این بار هزارمه که همچین اتفاقی میافته. هر کس احساسش رو به من میگه ، رم میکنم و وحشتزده فرار میکنم. میرم یک گوشه کز میکنم تا اون آدم بره و یک کاری میکنم که دیگه نبینمش. پریسا میگه تو شخصیتت عین اسمته. مارال یعنی آهو. از همه میترسم. اگر کسی به طرفم بیاد فرار میکنم. مخصوصا اگر یکدفعه باشه. با اون آدمهایی که شخصیتم رو زود درک میکنن و اروم آروم به طرفم میان تا من نترسم هم مشکل دیگه ای دارم. یک لحظه به خودشون میان و میبینند که اون ملاحظه کاری ها باعث شده من انقدر باهاشون اخت بشم و در کنارشون قرار بگیرم که هرگز نتونن حرفشون رو بزنند یا این حالت رو عوض کنند .

Freitag, Januar 06, 2006

با اینکه عروسیه و الان پایین پاتختیه ( میدونین که پاتختی چیه ..توش کادو جمع وکنن ! ) روحیه ام خیلی پایینه. خوبی یا بدی این دور هم جمع شدن ها اینه که آدم از اطرافیان خبردار میشه و اونایی رو که خیلی وقته ندیده دوباره میبینه. اما دو تا چیز حالم رو گرفت.
یکی از آشناها طلاق گرفتن از هم. البته فکر نکنید حسین درخشانه ها! البته از طلاق اون هم خیلی ناراحت شدم. ولی نمیدونم چرا طلاق این آشنامون باعث افسردگی من شده!!!! البته دلایلی هم داره ، ولی خوب.....جالبه که اونها هم مقیم خارج بودن و خیلی هم همدیگه رو دوست دارن . من هنوز نفهمیدم اینجور افراد که یک بار توی زندگیشون با هم دعوا نکردند چرا از هم طلاق میگیرند.
2.زیباترین زنی که توی عمرم دیدم یک بیماری سخت داره و اون هم دیابته ... انگشت شست پاش رو قطع کردند و به شدت لاغر شده. رنگ آبی چشم هاش یک آبی مرده ست الان. واقعا چشمهاش دیگه روح نداره. با اینکه خیلی جوونه ، فکر نمی کنم مدت زمان زیادی زنده بمونه. خدا یک چیز رو میده و یک چیز رو میگیره . این همه زیبایی با این بیماری از بین رفته.
سه ساعت بعد
البته توی عروسی همیشه خوش میگذره و چیزهای جالبی هم اتفاق میافته. برای مثال من و دخترخاله هام لباس عروس رو گرفتیم و پوشیدیم و شونصد تا هم عکس با لباس عروس انداختیم. خیلی باحال بود . همه من رو مسخره میکردند :(( میگفتند الان که مارال بپوشه بهش مینی ژوپه !!! ولی چون برای عروس و دخترخاله هام دنباله دار بود به من اندازه بود و فقط چند سانت کوتاه بود.
کلا از لباس عروس و عروسی و مراسم و دیده شدن خوشم نمیاد و محاله که برای عروسیم این مسخره بازی ها رو راه بندازم ( حالا کو داماد؟!! ) ، ولی برای خنده خیلی خوب بود. داماد و عروس رو هم بدرقه کردیم برن خونه زندگیشون . پس فردا هم میخوان برن دبی ماه عسل. من هم می خواستم به عنوان بچه شون باهاشون برم ، گفتن الان قصد بچه دار شدن ندارند!!!! ای بدجنس ها ... من دیگه جنازه ام. نشستم اینجا روده درازی هم میکنم.

Donnerstag, Januar 05, 2006

الان توی خونه ما سور و ساط عروسی بپاست. بلبشوییه که خدا میدونه. از صبحه عین کُزت دارم جون میکنم. داماد نامزد سابق خودم بید !!! در 5 سالگی من به مامان بزرگم برای اینکه زن داییم بشم جواب مثبت دادم ، ولی بالاخره یکی پیدا شد که اون رو از چنگ من درآورد. ای نامرد! البته همه کوچه فکر میکنند عروسی منه ! ولی اصلا هم اینطور نیست . خدا رحم کنه....
داماد داره ماشین عروس رو میشوره که ببره بده گل بزنند. چند تا عکس دبش، داماد قبل از عروسی، ازش گرفتم. درحالی که پاچه شلوارش رو زده بود بالا و پشم هاش حسابی معلوم بود با یک عدد دستمال و سطل در دستش . می خواست بره تو پارکینگ که سرش چنان خورد به یک نبشی تیز تو سقف پارکینگ که ضعف رفت . الهی بمیرم . 5 دقیقه نشسته بود رو زمین سرش رو گرفته بود تو دستش.
من الان از تنها فرصت ممکن استفاده کرده آمدم الینجا بنویسم . الان هم مادر محترم دارن عین خانوم تناردیه ، کزت رو صدا میزنند. اههههههه! صدای مامانم چقدر بلند بوده من نمیدونستم. از طبقه پایین ، انگار بیخ گوشم داره فریاد میزنه. قراره شب کلی قرص اکس هم بترکونیم!!!! تا بعد............