Dienstag, November 28, 2006

زنده باد والیبال

اولین تجربۀ مربیگری ام جالب بود. خیلی هیجان انگیز بود و براش استرس داشتم. ولی خودم هم باورم نمیشه انقدر موفق از سالن آمدم بیرون. هین ! تازه کلی هم معروف شدم اینجا. همه بهم احترام میذارن ، میگن خانوم مربی! کاملآ اتفاقی پیش آمد و دیر جنبیده بودم یه مربی از بیرون می گرفتند ولی بر طبق یکی از اصولی که به تازگی جزء قوانین زندگیم گذاشتم دیگه از هیچ فرصتی که تو زندگیم به وجود میاد نمی گذرم. این بود که گرفتم و چسبیدم ، تنور هم داغ بود البته!
شانسی هم که آوردم ، شاگردهام همه پخمه اند و هیچی فعلا بارشون نیست. یه اصل دیگه ای هم که وارد زندگی ام کرده بودم ( حدود دو ساله) اینه که برای برداشتن قدم اول نترسم. قبلنا خیلی باعث عقب موندنم میشد ، ولی الان با این پیش فرض که طرف مقابلم ممکنه نصف من هم ندونه ، با کلی اعتماد بنفس میرم جلو.
پیش خودم گفتم خدایا آخه من که یک ساله دستم به توپ نخورده و به جز کوهنوردی های خفن هیچ ورزشی نکردم به اینا چی بگم.
-بعد گفتم احمق جون تو آخه تا دم تیم ملی هم رفتی ، ولی اونا نمی دونن والیبال رو با چه ب ای می نویسند.
- آخه نرمش ها یادم رفته . اولین بارمه می خوام آموزش بدم.
- آخه نرمش هم کاری داره ؟ مگه ندیدی اون خانومه تو سالن ورزشی تندیس برا اروبیک خداتومن می گرفت ، ولی همه چیزش من درآوردی بود. یعنی از اون هم کمتری.

نرمش دادم و خوب هم دادم. کنترل کردم . آموزش های اولیه و ..... همه خیلی خوشحال بودن که از زمان ورزششون استفاده کردند. خانوم ها یک کم که عرق کنن و لپ هاشون گل بندازه ، دیگه میشن مرید مربی و خیلی ممنون که دارن وزن کم می کنند. تو ادارات به خانوم ها 4 ساعت وقت ورزش دادن که بعضی ها استفاده نمی کنند ولی خیلی ها هم که یا میخوان از زیر کار در برن یا واقعا ورزش رو دوست دارن از همه ساعت هاش استفاده می کنند.
انتظار دارم دفعه بعد تعداد خیلی بیشتر بشه. امروز بعضی همکارهای آقا هم که من اصلا ندیده بودمشون آمده بودن میگفتن ، شما اون خانوم مربیه هستین !!!!!! وا حیرتا ، وا مصیبتا ....اینا از کجا فهمیدن؟؟ اصلا این آقاهه کی بود.
من خیلی هیجان زده ام . زنگ زدم ولایت به همه خبر داده ام. به مربی سابقم هم زنگ زدم و اینقدر جیغ جیغ کردم پای تلفن که اولش نفهمید چی دارم میگم. بعد کلی خوشحال شد ، بعدش یک کم حسودی کرد گفت ای عوضی عجب شانسی داری.
اینهمه نوشتم راجع به این موضوع به خاطر اینه که من عاشق والیبال و مخلفاتشم . هیچ چیزی تو این دنیا برام قشنگ تر و ارضا کننده تر از والیبال نیست . 2 ساعت بازی می کنم تا 1 هفته انرژی دارم. این برام یک موفقیت محسوب نمیشه ، اگرچه راه چند سال راه رو یکروزه رفتم شانسی. برام خیلی خیلی مهم و خوشایند بود. هوراااا

Montag, November 20, 2006

استخدام

ای خدا دستم کند!
من می خوام برم یه دختر یا احیانآ پسر کلاس اول دبستانی پیدا کنم و استخدامش کنم تا کتاب هام رو با پاکنش پاک کنه. از این بچه ها که عشق پاکنن و ننه هاشون رو مجبور می کنند برن عجیب ترین پاکن های جهان رو بخرن براشون. از اونا که پاکنشون از گندگی نصف کیفشون رو میگیره و دم به دقیقه هم در کیفشون رو باز می کنن و اون هیبت رو میارن بیرون تا مثلا نقطۀ ث سه نقطه شون رو پاک کنند. بعد همه عالم و آدم ببینن اینا چه پاکنی دارن و هی فیتیله تولید می کنن. اصلا کار اصلی کلاس اولی ها تولید فیتیله ست. باور کن حتی یه پولی هم بهم بدن بابت اینکه براشون اشتغال زایی کردم. عینهو خر می شینن کتاب های من رو پاک می کنند!!! ای ول. البته فکر بد نکنیدها . من مخالف سرسخت به کار گرفتن بچه های کوچول موچولو هستم. NO CHILD ABUSE!
چند وقت پیش از یکی از دوستام کتاب های آیلتزش رو گرفتم تا برای امتحانم که شنبه آینده ست ( ای خدااااااااااا آبروم رو نبری ها ) آماده بشم. حالا علی مونده و حوضش که شیش تا کتاب پاک نکرده توش دارن وول می خورن. من چه جوری بشینم اینا رو ورق به ورق پاک کنم آخه. لعنت به این تعهد. کاش از این آدمای بی خیال بودم که برام مهم نبود . آی آدم راحته. مثلا مثل اون دوستم که کتاب عزیز گاری کوپرم رو دادم دستش و وقتی بعد از 1000 سال پسش داد ، احساس کردم این کتابه همون کتاب تصمیم کبری ست . بعد وقتی ورق می زدم تو یک صفحه گاری کوپر داشت آش ترخنه دوغ می خورد ،تو یک صفحه داشت شعله زرد می خورد ، تو یک صفحه خون از دماغش آمده بود ، تو یک صفحه جیش کرده بود حالا یا چایی خورده بود نمی دونم !!! و جلد کتاب رو هم بزشون که اسمش زلاته بود خورده بود. داغ دلم تازه شد . الهی جزجگر بزنی .
خلاصه که من هرگز ، عمرآ و به هیچ وجه یک همچین آدمی نبودم ، نیستم و خواهم نبود. برای طرف مقابلم ارزش قائلم و این رو عین بی مسئولتی می دونم که آدم نسبت به وظایف متقابلش نسبت به دیگران بی تفاوت باشه. خصوصا در مورد قرض کردن چیزی حاضر نیستم ، هیچ گونه بی توجهی از جانب من رخ بده.

پی نوشت: این قضیه فتیله پاکن جدیه به جان خودم. کلاس اول که بودم حتی مسابقۀ فیتیله جمع کنی داشتیم. کلی پاک می کردیم ، بعد با ته دستگاه کاملآ پیشرفتۀ کمپلکس پاکنمون که جاروبرقی هم داشت جاروشون می کردیم و بعد از توی محفظۀ جارو می ریختیم شون توی کیسه .

Sonntag, November 19, 2006

دیدید خودتون فیلتر شدید. ها ها ها

بببخشید من الان انقدر زبانم را درآورده ام و دارم به طرف مونیتور زبان درازی می کنم. یک کم بی ادبیست. ولی دارم جیغ میزنم و می گم احمق های ، خنگ فیل تر دیگر بی فیل تر. هر هر هر...داریم به ریش نچیده تان می خندیم بدجور.

یکی به من بگوید ای فیل تر ینی چه؟؟؟ پولاتون رو بذارید واسه پول تو جیبی بچه تون. دیگه حرومش نکنید. خیلی زور داره نه؟

Samstag, November 18, 2006

چرا باید ورژن ایرانی اینطور باشد؟

ورژن اروپایی: جودی آبوت و آن شرلی دو دختر قوی ، متکی به نفس ، دوست داشتنی و از نظر شخصیتی کامل ( به طور معقول) هستند که برای رسیدن به هدفشان که تحصیل در کالج و دانشگاه و کسب مدارک علمی ست تلاش می کنند. آنها از همه موانع و سختی هایی که اجتماع پیش رویشان گذاشته عبور می کنند و بعد از رسیدن به آنچیزی که می خواستند ، به طرف عشقی زندگی شان می پردازند و ازدواج رو به عنوان مکمل زندگی شون در نظر می گیرند. در حالی که مرد محبوبشون براشون خیلی ارزش قائله و کلی داره خودشو می کشه واسشون !

ورژن شرق آسیایی: در سریال جواهری در قصر می بینید که قهرمان داستان یک هدف ( البته هدف که چه عرض کنم!!) رو از همون بچگی انتخاب کرده . خیلی باهوشه و در مقابل سختی ها می ایسته و با اتکای به نفس در راه موفقیت قدم برمی داره. البته این موفقت ، گرفتن پست کلفتی در قصره ! ولی خوب احتمالا این دختره در آینده ، ملکه خواهد شد. ورژن های قدیمی هم اوشین و هانیکو ( هایکو؟) بودن ، که برای هدفشون خیلی تلاش کردن.

ورژن ایرانی: نوشین ملکی عاشق یه آقایی شده که بهش محل سگ هم نمی ذاره . این خانوم تصمیم می گیره برای رسیدن به این آقا ، عروسی بهترین دوستش رو بهم بزنه ، شاید که یه راه چاره ای پیدا بشه بیا اینرو بگیره. از اون طرف ، دوست احمقش با کمال شجاعت از پای سفره عقد بلند میشه و زندگی یک پسر بدبخت رو لگدمال میکنه تا به عشق قبلیش که هنوز نتونسته فراموشش کنه و اصلا معلوم نیست آذر رو می خواد یا نه برسه. آذر تازه ازش می پرسه من رو یادته یا نه. ....بعدش رو هم ندیدم .

نرگس محتشم ، دختری که از زور چادری بودن و مثبت بودن بی ارزش حال آدم رو به هم میزنه ، انقدر زبون درازه که همه رو می ذاره جیب بغلش. بعد عاشق یه آقایی میشه که فکر میکنه داره واسش ضعف میکنه. حالا این آقا انقدر .......یه که تفاوت عشق و تمایلات جنسی رو نمیدونه و با یک عشوه نامزد قبلیش از راه به در میشه. از اون طرف نسرین خودشو می کشه تا به بهروز برسه.

واقعا از اینهمه هدفمندی دخترهای ورژن ایرانی در شگفت شدم. تنها سریالی که یادم میاد یک جورهایی می خواست به زن های ایرانی یاد بده باید به خودشون ایمان داشته باشند و دست از تلاش نکشند ، سریال زیبای " خاله سارا " بود که آتنه فقیه نصیری نقش یک دختر یتیم رو بازی می کرد . خاله سارا انقدر تلاش کرد تا به آرزوش رسید و پزشک شد. بعد رفت به روستای دوران بچگیش و اونجا به مردمی که تازه قدرش رو هم نمی دونستن و هی می خواستن اذیتش کنن ، خدمت می کرد.
هر چی به مغزم فشار می یارم بجز این فیلم ، فیلم دیگه ای رو یادم نمی آد که موضوعش با بقیه فیلم های ایرانی فرق بکنه.
وای به حال ما که الگوهای مصرفی مون این دخترها هستن. بزور ، و با یک برنامه غیر فرهنگی 10 ساله دارن نقش پررنگمون تو اجتماع رو با فیلم هاشون تو مغز مون می کنند. بجای اینکه به دختر ایرانی بگن ، بیا و خاله سارا شو . بجنگ و درمانده نباش. می گویند تنها راه خوشبختی تو ازدواج با مردی است که هرگز قدرت را نخواهد دانست و برای تو اندکی هم ارزش قائل نیست.
دیگه تعجبی نداره که این روزا دخترا هر کاری که بگید می کنن تا احیانآ بی شوهر نمونن. از انواع عمل های زیبایی : دماغ و لپ و غبغب و چیزهای عجیب و غریب دیگه بگیر تا عمل باسن . آرایش های زننده و تمرین دلبری. در واقع اونها دارن الگویی رو که تلویزیون بهشون داده اجرا می کنند. چرا بهشون
خرده بگیریم؟
پینوشت : در این رابطه برید داستان سهراب و گردآفرید رو بخونید و ببینید سهراب می گه ، وقتی زن های ایران اینچنین اند ، مردانشان چطور دمار از روزگار سپاه در می آورند. چقدر ما بدبخت شده ایم.
**
راستی چرا اسم من را گذاشته اید توی لیست وبلاگ های فمینیستی . من اصلا نمی دونم این لغت ینی چه! این چیزهایی هم که می نویسم ، واقعیت جامعه مونه ، ربطی به فمینیسم نداره.

Montag, November 13, 2006

بر بال سیمرغ




جلسه شاهنامه و حافظ خوانی به نام بر بال سیمرغ ، که استاد خوش صدا و فصاح آقای شجاع پور به تعبیر و تعلیم درست خواندن شاهنامه و حافظ می پردازند. برای علاقمندان به ادبیات فرصت بسیار خوبی ست که در فرهنگسرای نیاوران ، روزهای دوشنبه ، ساعت 4 و نیم بهره ای از این جلسات بگیرند.

Samstag, November 11, 2006

خرس مهربونمون هم رفت. رامسفلدمون هم رفت

ببخشید نه که بگم خیلی حالیمه ها! نه اصلا . چون حالیم نیست . اصلا و ابدا.
ولی امروز که داشتم تحلیل های اهالی وبلاگستان و روزنامه نگارهای عزیزمان را درباره استعفای رامسفلد و شکست مثلآ نی جمهوری خواهان و پیروزی!!! دموکرات ها می خواندم ، خیلی خندیدم. دلم هم درد می کرد ، وقتی تکان می خورد دردش بیشتر می شد و به عاملین این خنده ها لعن و نفرین می فرستادم. واقعا که...خدایا یا احمقیم و یا خودمان را زدیم به حماقت . چه دموکراتی ، چه کشکی ؟! واقعا این خیمه شب بازی ها را باور می کنید. عجب حافظه باحالی دارید شماها. ول کن بابا . ما الان به یک درد بدتر دچاریم. حوصله اراجبف بافتن ندارم.
خانوم دکترمون که 3 ماه پیش رفت و من تو کفش مونده بودم. چقدر گریه کردم اونشب ای خدا. اکه عجب دل سنگ بود . بهتر که رفت ، بهتر.
دیشب خرس مهربونمون هم رفت. اما خدایی بود انگار، که من رو دقیقا یک هفته پیشش انقدر ناراحت کرد که دلم می خواست از پنجره بندازمش پایین . وگرنه که من تا خود صبح رو عر زده بودم. دیشبش هم آمده بود تو اتاق من جینگولک بازی. هی می خواست گریه بندازه ، نتونست . بعد می گفت شب رو می خواد رو تخت با من بخوابه!!! به جان مادرم حاضر بودم کون لخت تا صبح دم در بخوابم ، ولی با این تو یک رخت خواب نرم. شدیدا مشکوکه به لزبین بودن. آخ ! چه صبح هایی که از خواب بیدار نشدم ببینم نشسته بالا سرم .
پرتش کردم اونور و هی تا صبح نوز و نوز می کرد. منم شب براش مدیریت کردم تا اسباب هاش رو یک ساعته جم کرد. خدایی از خودم خوشم آمد. خیلی باحال دستور می دادم. صبحم رفتم کوه با یکی از رفقا که جون هم نداشت وسط راه موند و منم آخر نامردی ولش کردم و تا بالا را تنها رفتم. آمدم خونه رفته بود.
خرس مهربونمون هم رفت.

Samstag, November 04, 2006

ببخشید من چند تا سوال دارم . البته لازم نیست کسی جواب بدهد ها ! اینها صرفآ سوالند:
1- چرا توی دنیا فقط چیزهای زشت وجود دارند. مثلا چرا اینقدر کلاغ سیاه وجود دارد و در عوض این کلاغ سیاه ها ، یک پرندۀ سفید که پرهای زیبا و دم بلند داشته باشد وجود ندارد . آنقدر زیاد ( به اندازۀ مثلا کلاغ) که آدم ها نگیرند و قفسش کنند. چرا یک همچین پرنده ای که با دیدنش آدم کلی حس خوب بهش دست می دهد وجود ندارد؟
2- چرا توی وبلاگستان خیلی خانوم ها انقدر نوشته هایی که پر از لغت های پرنو است می نویسند . و بعد که ازدواج می کنند و خصوصا هویتشان هم لو رفته است . خیلی با تربیت می شوند و فقط از مسائل بشردوستانه و گوش نوازانه می نویسند؟ ( از اول بگم من خیلی عقب مونده ام. البته مشکلم با پورنو و لغت های بد نیست . بلکه مشکلم این تغییر رفتار است.
3- چرا من یا خیلی از آدم های دیگر که در واقع جانورهای آدم نما هستیم ، برای فعالیت های مورد علاقه مان حد و مرزی قائل نمی شویم ؟ بدن من انقدر درد میکند که بزور می توانم راه بروم. چطور می شود آدم از یک فعالیت ، غذا ، آدم و یا مکانی که خیلی دوستش دارد ، دل بکند؟

Mittwoch, November 01, 2006

جاسوس انگلیسی!

دو بار بهم شوک شدید وارد شد ، که باعث شد اخلاق بد پیش داوری رو کنار بگذارم. این اخلاق از اون چیزهاییه که اگر مردم یاد بگیرند باهاش کنار بیان ، خیلی از مشکلات فردی و اجتماعی مون حل می شه. راهی هم نداره بجز یک وجدان بیدار و یک تلنگر سخت و به موقع . ارشاد و نصیحت هم در این مورد کارساز نیست.
اولین مورد که خیلی هم شرمنده شدم ، برچسب جاسوس بودن به یک دوست خیلی عزیز انگلیسی ایرلندی الاصل بود که وقتی ایران بود خیلی جاها را با هم گز کرده بودیم و از مصاحبت باهاش خیلی لذت برده بودم. این دوست ما کارمند یکی از بخش های بی بی سی بود و واقعا خانوم مطلع ، باسواد و هم چنین باحالی بود . ذهن خیلی فعالی داشت و مرتب هم سوال می کرد. ماشالا انقدر هم تند صحبت می کرد که فهمیدن حرف هاش از فیلم های سیاه پوست ها هم سخت تر بود. بقیه دوستان که دیگر بریده بودند و با اینکه زبانشان خوب بود باید برایشان ترجمه می کردیم . این شد که به علت تفاهم زبانی !!!! ارتباط من با این خانم خیلی بیشتر شد . و در ایران به قول خودش اولین دوستش بودم.
این خانوم تمام جهان را گشته بود و فقط مانده بود که بعد از آسیا برود آفریقا را هم ببیند و گزارش تهیه کند و کارهای دیگر. تا اینجای مساله چیزی نبود . ولی روزی که قرار بود به عنوان آخرین کشور آسیا برود به امارات و از آنجا به قاره آفریقا ، با اوج گرفتن اختلافات لبنان و اسرائیل و بمباران لبنان ، ناگهان سر شترش را کج کرد و به لبنان رفت. من بیچاره بدجوری جاخورده بودم ، خصوصا دوزاریم افتاد که این خانوم از من چه سوال های عجیب و غریبی پرسیده و من هم چه جواب هایی بهش داده ام !!! حالا خدا رو شکر از سیاست و اینها چیزی حالیم نیست وگرنه چه اطلاعات ذی قیمتی از مام میهن به این جاسوس بدجنس داده بودم. کلی پشیمان بودم که چرا به پست این آدم خورده بودم و باب آشنایش را با یکی از دوستان که دروازه ورود به حزب نیم سوختۀ توده که هنوز اندک ازش دود بلند می شود باز کردم. این خانوم هم گرفت و چسبید و آقای حزب توده را حسابی تخلیه اطلاعاتی کرد. بعد از چند روز آقای حزب توده زنگ زد و گفت مارال مواظب باش که خیلی با غریبه ها می پری . من نفهمیدم منظورش چه بود . ولی با جریان لبنان، یک دفعه انگار همه چیز مثل روز برایم روشن شده باشد. البته خیلی چیزهای دیگر مثلا ماندن زیادش در تهران و غیب شدنش در بعضی روزها هم هست که دیگر حوصله ندارم بنویسم.
این شد که من نتیجه گرفتم ایشون جاسوس خبیث بریتانیا بوده و به دوست حزب توده هم زنگ زدم و با کلی پیاز داغ و سیر داغ شلوغ بازی درآوردم. ایشان هم حدس و گمان من را تائید فرمودند.
دیگر به هیچ کدام از ای میل ها و تلفن های این خانوم جواب ندادم . تا اینکه چند هفته پیش دوست دوست دوستم که نام مستعارش مثلا بیروت است و فارسی هم بلد هستند تشریف آوردند ایران و پرحرفی ها و خاطره تعریف کردن ها به جایی کشید که ایشون خیلی اتفاقی قصه عشق یکی از رفقای لبنانیش را تعریف کرد که از قضا خانوم انگلیسی ایرلندی تبار که در بی بی سی هم کار می کرده عاشقش شده و اینها چند سال است لاو استوری دارند. موقع بمباران لبنان خانومه سفرش به آفریقا را ول می کند و می آید پیش رفیقش تا اگر مردند با هم بمیرند. و بعد هم فرودگاه لبنان را می زنند و این خانوم که دیگر خیلی آنجا مانده بوده کارش به ازدواج و اینها می کشد. من بیچاره که در گوشه ای از مجلس کز کرده بودم و با شنیدن این سخنان وجدان بیدار کن مات و متحیر مانده بودم ، ناگهان دچار تحولات قلبی شدم و استغفرالله گفتم. بعد هم میل زدم به این خانوم و ازدواجش را با اون آقا تبریک گفتم. خانوم جاسوس بی آزار هم خیلی تعجب کرده بود که من از کجا فهمیده ام. پاسخش دادم عزیزم دنیا دیگر یک دهکده جهانی است و من هم بچه آمار بالایی هستم و دنیا مثل یک سیب است که کرم از اینورش تونل می زند و از آن ور بیرون می آید. ماجرا را برایش تعریف کردم و ازش حلالیت طلبیدم ! گفتم یک وقت نیاید دم پل صراط یقه مان را بچسبد که دیگر کارمان زار است.
خوشبختانه من را بخشید و روابط عین قبل شد. دوستی دوباره مان هم برای من از نظر روحی کمک خوبی بود. یکی از دوستان نامردی که فکر می کردم دوست خوبی ست تو زرد از آب درآمد و می خواست به من صدمه بزند و با ناباوری و روحیه افتضاح ،از زندگی ام پرتش کردم بیرون . به دست آوردن دوباره این دوست خوب ، از دست دادن آن دوست چند رو را خیلی راحت تر کرد.

مورد دوم رفتار عجیب و غریب یک دختر و دو پسر در آنطرف خیابانی که من اینطرفش بودم رخ داد . نمی گویم که چکار می کردند ، ولی من که داشتم توی دلم بهشان فحش می دادم. آخر وسط خیابان ؟؟!! بعد از چند دقیقه متوجه شدم هر دو پسر نابینا هستند و دختر خانوم دوستشان است و دارد کمکشان می کند. برای همین رفتارشان به نظرم شنیع آمده بود . خلاصه چنان وجدان درد گرفتم که آمد زیر غبغبم قلنبه شد و هی آب بود که از این نرگس های من می آمد.
همین ها برایم کافی بود تا آدم شوم . حداقل در این مورد.