Mittwoch, März 29, 2006

گاودانه،کدو و بادام فرانسوی

سلام و عید همه مبارک
امسال بر خلاف پارسال مسافرت نرفتیم . چقدر توی خانه ماندن سخت است ، آدم حوصله اش سر میرود. حسابی برای خودم مردی شده ام. از قضا مردهای خانه ما تنبلی شان شهره آفاق است و من بیچاره باید جورشان را می کشیدم . این عید از سابیدن و در و دیوار شستن و شیشه پاک کردن کمرم راست نمیشد. البته شیشه که چه عرض کنم ، پنجره های خانه ما را انقدر بزرگ ساخته اند که مساحت و محیط شیشه هایشان دروغ نگویم پوز برج میلاد را زده است! انگار این نام کوزت تا ابد روی من خواهد ماند .قول میدهم روی سنگ گورم می نویسند " اینجا کوزت الف که در طول زندگی اش خیلی زحمت کشید آرمیده است " .

این عید دست به پرورش سبزیجات و علفی جات زیادی هم زده ام. برای خودم یک پا کشاورز شده ام. 4 تا سبزه با گیاه " گاودانه " در ظرف گذاشتم که بجز یکی از آنها ، هیچ کدامشان نگرفت. آن یکی هم که سبز شده خیلی تنک است و هیچ چیزش به سبزه نمیماند. این گیاه گاودانه از آن دانه هایی ست که واقعا برای خودش جزو عجایب است . هیچ دانه دیگری رقیبش نمیشود. ماشک و عدس و گندم پیشش لنگ می اندازند. وقتی سبزه اش درمیاید آدم کیف میکند؛ می شود عین توپ ، گرد و سبز پررنگ . پارسال سیزده بدر ، لای سبزه های گاودانه دار کپسول ( ترقۀ گنده!) می گذاشتیم و وقتی منفجر میشد انگار کله یک آدم زلفو را منفجر کرده ای . وسطش باز میشد و ازش دود میزد بیرون. آنجا هم من جور پسرهای بزدل و ترسوی فامیل را کشیدم. وقتی کپسول را روشن می کردم همه شان تا یک کیلومتر می دویدند که مبادا ترکش هایش بهشان بخورد.
تخم کدو هم گذاشته ام لای پنبه تا نیش بزنند. انقدر آماده کردن خاک باغچه طول کشید که دانه ها برگ هم درآورده اند. هزار تا بنایی توی حیاط کرده ایم و خاک باغچه افتضاح بود. مجبور شدم با بیل و کلکنگ به جان باغچه بیافتم و همه خاکش را بیرون بریزم. در این لجظه من با تمام کشاورزان عالم همدردی می کنم و اعلام میکنم که کشاورزی بسیار سخت است و نیروی بدنی بسیار زیادی می خواهد. با اینکه از تیره حوا هستم عرق زیادی کردم و از خستگی جانم به لبم رسیده بود . هر چه فکرش را بکنید پیدا کردم . از مصالح ساختمانی گرفته تا پلاستیک و چرخ ماشین اسباب بازی و کله عروسک . پریسا خوشحالی میکرد که بالاخره کله عروسکش پیدا شده. تا عمق 40 سانتی را کندم و این دو روز می خواستم دانه ها را بکارم و رویشان خاک خوب و کود بریزم که زد و مثل پیرمرد و عصایش از آسمان باران می آید. این پیرمرد و عصایش آلمانی ست و معادل سگ و گربه انگلیسی و مثل سیل باران آمدن فارسی ست. حالا نمی دانم ربطش به باران چیست . بادام فرانسوی هم امسال گرفت ، البته شکوفه نداده. واقعا این بادام فرانسوی عجب چیز مقاوم و باشکوهی ست . با وجود اینهمه آهک و گچ در خاک زنده ماند و خودش را احیا کرد. دمش گرم ! یادم باشد بعدا جریان این بادام فرانسوی را هم بنویسم. خیلی جالب بود.

Donnerstag, März 16, 2006

خوشمزه ترین چیز دنیا بستنیه که مامان آدم گازش زده باشه و بعد تو اون قسمت رو نگه داری برای آخر تا طعمش بیشتر توی دهنت بمونه .

Samstag, März 04, 2006

آدم وقتی هر روز می نویسد ، گاهی اوقات دچار افت تمرکز و دورافتادگی از موضوعاتی می شود که می خواهد بنویسد دیگر چه برسد به اینکه چند ماه نه کتاب خوانده باشد نه دست به قلم برده باشد. سر آدم توخالی می شود و تا دوباره راه بیافتد و بداند قواعد دستور زبان فارسی چیست طول می کشد.
اولین خبری که پیگیرش بودم ، تلاش دختران بود برای ورود به استادیوم آزادی. با خودم فکر می کردم ، اینبار دیگر نیاز به فشار ، داد و قال و قلم شدن پای یک دختر بیچاره نداریم ، ولی گویا اشتباه فکر کرده بودم و همانطور که الپر گفته ، همان دفعه هم که زنان را راه دادند به خاطر انتخابات بود و بس. ولی تلاش پرستو و دوستانش هم قابل ستایش است . بالاخره نمی شود که تا اخر عمرمان دست روی دست بگذاریم و هیچ کاری نکنیم. روزهایی هم باید به خاطر حقمان بجنگیم. از اینکه توی تلویزیون می گویند زنان ایران بعد از انقلاب خیلی حقوق را به دست آوردند و وضعیتشان بهتر شده لجم میگیرد. اگر شاه با بلندنظری اش خیلی حقوق را به زنان نمی داد ، ما الان در حال جنگ برای به دست آوردن آنها بودیم. این هایی که می بینم از عرب ها هم بدترند . فکرش را که می کنم ، می بینم خیلی وحشتناک بود که حق رانندگی ، رای ، وکیل شدن ، دانشگاه رفتن و ....نداشتیم و الان باید میزدیم توی سرمان که بیایید آقایی کنید و به ما این حقوق را بدهید. نه تنها حقی به حقوق زن ایرانی اضافه نشده که خیلی از آزادی هایمان را هم از دست داده ایم.

پیشنهاد روزنامه نگار نو هم بد نیست و اگر حمایت بشود فکر کنم بگیرد. می گوید باید به فیفا شکایت کنیم و مراجع جهانی پشتمان باشند. تلاش برای این بد هم نیست.

Donnerstag, März 02, 2006

الان چشم هام قرمز و اشکی و سرم مثل لانه زنبور می ماند. نه اینکه فکر کنید آدم لوسی هستم. خیر. بلکه وقتی آدم کلی درس خوانده و بعد امتحانش را عالی داده ، خیلی زور دارد که وقت کم بیاورد و 20 سوال آخر را که از همه راحت تر بودند نزند. نمی دانم چرا امسال یک ربع از وقت امتحان کم کرده بودند . به هر حال اعصابم پاک خراب است و تمام رشته هایم پنبه شده است. نمی دانم چرا روی جلد دفترچه را نگاه نکردم ، تا ببینم چه خوابی برایمان دیده اند. تقصیر از من بوده یا آنها نمی دانم.
اصلا گور بابایش . هر چه می خواهد بشود. خاک بر سرش . احمق . نکبت.
امتحان فردا را هم بدهم دیگر تمام می شود. میرود گورش را گم میکند. اگر شانس همراهم باشد دیگر تا اخر عمر از دست هر کنکور نکبتی خلاص می شوم. من از کنکور بدم می آید.