Dienstag, September 26, 2006

ما را باید نجات داد

من نشستم روی تخت و پاهایم را دراز کرده ام. خرس مهربون سرش را گذاشته روی پایم و موهایش را که ده دفعه رنگ شده و من نمی فهمم رنگ الانش چیست ریخته پشت سرش. یک سز گذاشته توی دهنش و خیسی اشک هایش و چسبناکی سز ، پاهایم را چسبناک کرده است. پایم که بش گند زده شده خواب رفته . نمی گویم بلند شو. با این بشر چه می شود کرد آخر. یک اس ام اس برایم رسید.
_ سلام مارال ....تو رو خدا دعا کن برام. خیلی حالم بده . الان تو بدترین دوران زندگی ام هستم. دعا کن با قلی ( مثلا) ازدواج کنم. دعا کن فقط من رو دوست داشته . من رو بخواد . هیچ کس رو تو دنیا به اندازه من دوست نداشته باشه . ما به هم برسیم. خواهش می کنم دعا کن. یک کاری کن مارال.

ای وای خدا. این من رو با امامزاده اشتباه گرفته. به خرس مهربون می گم بلند شو ببینم. این چیزها رو براش می خونم . حالا دیگه غم خودش یادش رفته و باید براش توضیح بدم این صاحب اس ام اس چه دردی داره. تا به حال جالب ترین اس ام اس من این بوده. تمساح داره با تلفن حرف میزنه و گریه میکنه . خدایا خواهش می کنم وقتی تلفنش تموم شد دوباره اون جمله رو نگه. من از اون جمله بیزارم . فرار می کنم. مارال حالا من چکار کنم ؟ و این رشته سر دراز دارد . چرا باید اینطوری گیر بیافتم . اگر از این چیزها خوشم میامد و به نظرم چیز خوبی بود که می رفتم خودم را مثل اینها بدبخت می کردم. می رفتم موجودیتم را در آدم دیگری پیدا می کردم و دیگر فکر نمی کردم من هم موجودی مستقل هستم که می توانم خوب باشم و می توانم برای خودم باشم و می توانم عشق را سوای آویزان بودن ، سوای احمق بودن و سوای خودم را به نابودی کشاندن ببینم .این آدم هایی که همه چیزشان ، از خواب گرفته تا کار به موجود دیگری وابسته است. اینهایی که دارم می گویم همه باسوادند ها . آهای فمینیست های دنیا بیایید ، می خواهم با شماها به مناظره بنشینم. آی! با زنان روستاها کاری نداشته باشید . بیایید از زنان دربار شروع کنید. بیایید به دختران دانشجو ، عشق بیاموزید . بیایید به باسوادترین زن های سرزمین من مفهوم عشق را بفهمانید . کسی از شما حقوق نمی خواهد.

Samstag, September 23, 2006

ماوراء الطبیعه!

ده دقیقه بود خوابیده بودم که شنیدم کسی توی اتاق با صدای بلند نفس می کشد. چشم هام رو دوخته بودم به سقف و سر تا پا شده بودم گوش. فقط گوش می کردم. صدای نفس بود.آن هم نفس های عمیق. تنها قدرتی رو که داشتم جمع کردم و از اتاق پریدم بیرون . غیش غیش داشت مسواک میزد. من را که دید با آن رنگ پریده و نفس نفس زنان ، آب دهانش با کف از اینور دهانش که مسواک تویش بود تا پایین چانه اش آمد. گفت چی دیدی. گفتم هنوز ندیدم . صدایش را شنیدم .
دوباره رفتم توی اتاقم . من به این چیزها اعتقاد ندارم . حتما صدایی بوده از بیرون . خوابیدم. گوشی ام زنگ زد. ساعت نزدیک به 1 است ، خدایا عجب شب نحسی ست . خرس مهربان بود. گفت پاشو بیا تو اتاق من ، کارت دارم. احمق نمی تواند داد بزند ، حتمآ باید من را زهره ترک کند. ببین: امروز ظهر تمساح گفت که اون هم دیشب توی سالن صدای نفس بلند میشنیده ( دیشب تنها هم بوده ، ما هیچ کدام نبودیم). جیغ من و غیش غیش درآمد. عوضی اذیت نکن دیگر. غیش غیش گفت این با این حالش می تواند اذیت کند؟؟ آخر دیشب دوست پسرش رفته بود عیاشی و خرس مهربان سه چار ساعتی گریه می کرد. دیدم راست می گوید. قرار شد همگی پهلوی هم بخوابیم . چراغ را هم روشن گذاشتیم .
---
امروز صبح زنگ زدم به تمساح . گفت او اصلا صدای نفس نشنیده و خیال کرد من دیوانه شده ام . من امروز می دانم با این خرس مهربان چکار کنم . این آدم بشو نیست . ولی آن صدایی که من شنیدم چی بود؟؟ هر چه می خواهد باشد . بالاخره او هم گناه دارد. بگذار اگر دلش می خواهد پیش من باشد .


****
خجالت بکشید . وبلاگ آلمانی ام را راه انداخته ام و هنوز هیچ چیز ننوشته آلمانی ها کلی برایم نظر گذاشته اند . نه یکی دو خط ، بلکه انقدر هست که باید بنشینم ترجمه شان کنم . آنوقت شماها !!!! اینکه قالب وبلاگم عوض شده و کامنتم هم باز شده به خاطر یک اشتباه احمقانه بود که باعث شد قالب خام قبلی ام را گم کنم و حالا فعلا باید با این یکی سر کنم. آدرس وبلاگ آلمانی ام را هم نمی توانم بدهم . والسلام.

Mittwoch, September 20, 2006

mein got!

خدایا دوباره این ایرانی ها یک چیز را پیدا کردند تا بچسبند بهش و بگویند من آنم که رستم بود پهلوان....چقدر هم این انوشه انصاری ایرانی است. انقدر گفته اند ایران ایران که این کلمه در ذهنم شرطی شده است و بهش واکنش نشان می دهم. یعنی حالم به هم می خورد. حالا اگر بپرسی و ببینی کدام یک از این آدم ها که کم کم دارد رو می شود فامیل این خانوم بوده اند و حالا تازه فهمیده اند !!! مصاحبه اش را در برنامه آسمان شب که 12 پخش شد دیده اند و اگر هم دیده اند ، کدامشان تا آخرش دوام آوردند ( مصاحبه طولانی بود و پوریا از هیجان روی نوک پایش استاده بود و حاضر نبود تماس تلفنی را قطع کند و هی سوال می کرد ) . آنوقت به یک نتیجه آماری زیبا دست می یابیم.

بعد هم بنشینید یک کم اخبار شبکه های دیگر را نگاه کنید . البته ببخشید که یادم نبود سواد زبانی این مملکت چقدر بالاست. توی خلاصه اخبار نگفت آیرونی انوشه ..بابا قشنگ می گفت آآمریکن خانوم تاجر پولدار . بعد هم وقتی می رفت بالا دیدید پرچم کی رو بازوش بود. بابا پرچم راه راه و ستاره دار به خدا .فقط یک کوچولو در مشروح می گفت این بنده خدا از ایران رفته برای اینکه نمی تونسته اینجا درس بخونه ( آی افغانستان قربونت برم ) ، بعد شوهر کرده بعدش هم یکدفعه پولدار شده ، بعدش هم چون باهوش بوده یکدفه مشهور شده. ایران بره به درک.
بس کنید دیگه ! حال آدم رو به هم نزنید.

Montag, September 18, 2006

الاغ ما لج کرده است

ای بابا ! عجب آدمیه ها. هی نگاه میکنه . هی نگاه میکنه ، اونوقت من تا سرم را برمی گردانم ، سرش را می گیرد آنور یعنی نگاه نمی کردم.
اگر بداند چقدر از این ادا و اصول ها بدم می آید و تاثیرش رویم مخرب است ، نمی کند این کارها را. آبرویم را سر کلاس برد . حالا هیچ کس نمی داند این آدم مدت زیادی ست من را می شناسد ، همه فکر می کنند این دختره عجب جذاب است که طرف جلسه اول ، دقیقه اول با یک نگاه عاشقش شده است! استاده پاک قاطی کرده بود. از آن فضول ها بود . سر از ماجرا در نمی آورد و داشت میمرد از کنجکاوی.
حداقل اگر یک بار جراتش را داشت وقتی سرم را برمی گردانم ، نگاهش را نگیرد ، لبخندی چیزی می زدم تا بشود تا آخر کلاس نفس راحتی کشید و بعد هم فلنگ را می بستم.
همیشه راه حل های من همین طوری موقت است . راه حل های طولانی مدت در چنته ندارم.

***
می خواهم از احمدی نژاد شکایت کنم. چرا آن موقع که من تو آموزشگاه درس می دادم این رئیس جمهور نبود. می دانید موفقیتم چند برابر میشد. اصولآ کلاس زبان خوب یعنی کلاسی که بچه ها بتونن توش بیشتر صحبت کنند . این معلم های بدبخت برای اینکه از تو دهن بچه ها یک لغت بیرون بکشن ، شبیه یک دهاتی میشن که افسار الاغش رو گرفته و داره به زور از تو طویله درمیاره ، الاغه هم لج کرده و به هیچ طریقی درنمیاد .
اما ....اما وقتی صحبت از رئیس جمهور عزیز میشه ، یکدفعه بحثی تو کلاس راه میافته که دیگه همون معلم بدبخت نمیدونه چطور کلاس رو کنترل کنه. باور نکردنیه! یکدفعه تمام اطلاعات زبانی بچه ها میریزه روی دایره! اصلا کسی فکر نمیکنه داره به یه زبون دیگه حرف میزنه . همین طوری کلمه ست که میاد روی زبونش و خیلی روان صحبت میکنه. کار به جایی میرسه که بچه ها میپرن وسط حرف هم . واقعا معجزه است. من خودم درس می دادم و میدانم که این واقعا معجزه ست. هیچ موضوع دیگری این کار را نمیکند. دیروز هم معلمه خیلی باحال بود . طرف احمدی نژاد را گرفت و آنوقت دیگر نزدیک بود توی کلاس بزن بزن شود. یکی از بچه ها با تعریف ماجرای منفجر شدن یک دستشویی در آستارا و زخمی شدن 6 نفر ، استاده رو خلع سلاح کرد. بله استاد! این کشور و این رئیس جمهور محبوبتان و این هم دستشویی هایی که فقط در ایران منفجر میشود.

Sonntag, September 17, 2006

منقل و ذغال من

درخت ها را نگاه می کردم که در دو راستۀ خیابان ، قطور رفته بودند بالا. یاد آن مقالۀ بی بی سی افتادم درباره خیابان ولیعصر. راست می گفتند . از درخت های خیابان ولیعصر چیزی باقی نمانده. روزگاری سه ردیف درخت در آن جوی های پت و پهن طوری چسبیده بودند که گاه نمیشده از میانشان رد شد.. ولی امروز یعنی یکی از روزهای آخر تابستان سال 1385 که 81 سال از ساخته شدن این خیابان می گذرد فقط یک ردیف از این درخت های عظیم باقی مانده و دیگر مثل دندان های سالم به هم چسبیده نیستند . مثل دهان پیرزنی یکی در میان افتاده اند یا تیشه به ریشه شان خورده.
یکی شان را خودم دیدم. می خواستم تا میدان ونک را پیاده بروم . روبروی پاساژ صفوی بودم که با صدای مهیبی از جا پریدم .درخت پیری افتاده است روی کاپوت یک رنوی سفید و رنگ و روی راننده کم از رنگ ماشین ندارد. همه خوشحال بودیم که حداقل کسی نمرده ست.
و حالا توی این سربالایی به طرف تجریش ، خیابان دارد تمام می شود. نرسیده به راننده می گویم بزند بغل. حالا می شود درخت ها را تک تک دید و حدس زد کدامشان از باد پاییز سقوط می کنند و کدامشان از برف سنگین زمستان.
میروم داخل بازار تا خرید کنم. لیست خریدم را بیرون می کشم. نمی خواهم زیاد بارم را سنگین کنم . زانویم درد می کند. یک کم میوه بخرم و یک منقل و ذغال و چند تا سیخ . بلال هم بخرم خیلی حال می دهد. می گویم کوچه ذغالی ها کجاست. تا ته بازار را رفته ام و دوباره برگشتم. همه یک جوری نگاهم می کنند. مگر منقل و ذغال را می خواهم برای کشیدن. یعنی آدم نباید کباب بخورد.
کوچکترین سایز منقل را خریدم ، با چند تا سیخ. ذغال نداشت ولی . رفتم کوچه کنار امام زاده. توی کوچه پسری داشت روی ساندویچش یا نمی دانم فلافلش ، فلفل می ریخت. بادی وزید و دانه های فلفل را توی چشم ها و بینی ام پاشید . آتش گرفتم . چشم هایم می سوخت و به شدت عطسه می کردم. آخر مگر آدم از فاصله یک متری فلفل پاش را می گیرد روی خوراکیش.
ذغال هم خریدم و بقیه چیزها را. از سنگینی اش نمی توانستم راه بروم. تلو تلو از میان جمعیت می گذشتم. سیخ هایم گیر کرد به شلوار مرد میانسالی و نزدیک بود پاره اش کند. نگاه آتشینی بهم انداخت یعنی که اگر شلوارم پاره شده بود شلوارت را همینجا وسط از پایت می کشیدم بیرون.
سوار اتوبوس شدم که برای خرت و پرت هایم جا داشته باشم. خانوم دیوانه ای گیر داده که چطور کباب درست می کنی . بعد هم پرسید شوهرت سر کاره. گفتم بله بیچارۀ طفلک. می خواستم بگویم سرطان گرفته و مرده . دیدم زنک خیلی دیوانه است ، حالا باید توزیح دهم که دقیقآ چطور مرد. از خیرش گذشتم.

رفتم خانه. هم خانه ای های نامردم فرستادنم دنبال نان.
دیشب از خستگی همه چیز را گذاشتم توی اتاقم . شب خوابم نمی برد. نمی توانستم نفس بکشم. چیزی توی اتاق بود که راه نفسم را می بست ، درد زانویم هم امانم را بریده بود. سبزی کوکویی که هنوز لای روزنامه بود ، این بلا را سرم آورده.

بگیرم یک کم بخوابم . خیلی خیلی خوابم می آید.

Dienstag, September 12, 2006

soosk

نمی دانم از دست این ترس چه کنم. دیگر به صورت بیمارگونه ای اذیتم می کند. ترس از سوسک معضلی شده است. حتی از موش یا مارمولک هم نمی ترسم. ولی با دیدن سوسک خودم را می بازم. دست خودم نیست. واقعا دست خودم نیست. قبل از اینکه بیایم اینجا ، چون وصف سوسک های تهران را ریاد شنیده بودم به بابا گفتم یک سوسک کش برایم بسازد که دسته اش دو متر باشد و توری اش 1 در 1 متر باشد .
امشب رفته بودم حمام . داشتم لباس هایم را می شستم دیدم سایه یک چیز گنده دارد بالای سرم چرخ می خورد . یک سوسک گنده بود که دور لامپ پرواز می کرد و انقدر چاق بود که نمی توانست هیکلش را جمع و جور کند . منتظر بودم بیاید زمین تا بزنمش. ولی هی پرواز کرد. چون نمی دانستم کجا فرود می اید خیلی ترسیده بودم و شروع کردم به جیغ کشیدن. از آن کارهایی که از من بعید است. بعد هم فریاد می زدم کمک ...کمک. به معنای واقعی کلمه کمک می خواستم و بعد همان طوری به صورت آدم و حوایی از حمام پریدم بیرون . دیدم هم خانه ای هایم نشسته اند توی سالن . درست است که خیلی با هم بی رو دربایسی شده ایم و چه چیزها که تعریف نمی کنیم ، ولی واقعا نمی تونستم اونطوری برم جلوشون. برگشتم داخل حمام تا حوله ام را بردارم که دوباره گیر آن هیولا افتادم. و باز هم فریادهای کمک بود از جانب من. یکی از هم خانه ای ها با وحشت دوید دم حمام و می گفت چه شده که من خودم را پرت کردم بیرون . اینها همه شاید در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. همه دور سوسک زده جمع شده بودند. یکی از بچه ها خیلی عصبانی بود و می گفت زهره ترک شده. ان دوستم که آمده بود دم حمام و خودش هم جرات نمی کرد برود تو ، قسم می خورد از فریادهای استمداد من فکر کرده مردی ، چیزی از پنجره حمام خودش را انداخته تو. آن که خیلی عصبانی بود رفت تمام لباس هایم را آورد بیرون و هر چه هم گشت سوسک را پیدا نکرد تا بکشتش.
چند وقت پیش شبکه 4 نشان می داد روانشناس ها می تونن کسانی رو که خیلی از عنکبوت می ترسند درمان کنند. طی 10 جلسه کار با افرادی که بیمارگونه از عنکبوت می ترسیدند ، موفق می شدند آنها را وادار کنند به عنکبوت دست هم بزنند! من خیلی دلم می خواهد این ترس را از خودم بیرون کنم . ولی انقدر می ترسم که اگر دکتری با ضمانت 100% هم وجود داشته باشد جرات رفتن پیش او را ندارم. نقل است بچه که بودم هر جا سوسک پیدا می کردم ، به صورت یک غذای خوشمزه به آن نگاه می کردم و در ثانیه قورتش می دادم!!!! نمی دانم چه اتفاقی افتاد که اینطور از این موجود ترسیدم. واقعا راهی هست که من از این ترس مسخره نجات پیدا کنم؟

بالاخره آن امتحانم را که که خیلی هم برایش خواندم دادم. اولش فکر می کردم گند زده ام و چون خیلی خوانده بودم حالم کلی گرفته شد . همیشه اینطورم . قبل از اینکه جواب ها بیاید اعصابم را خورد می کنم و انوقت می بینم نمره ام خوب شده. امروز کله صبح رفتم موسسۀ بی در و پیکر گوته . جرات نمی کردم نمره خودم را بخوانم. اول رفتم سراغ نمره بچه ها. انها قبول شده بودند . جراتم زیاد شد و دیدم به! نه تنها قبول شده ام ، بلکه نمره ام از آنها هم بهتر شده. اول صبح زنگ زدم به هر کی می شناختم و از خواب بیدارش کردم. سامان ، برادرم، کلی برایم خط و نشان کشید.

-من آخر از دست این سفارت بریتانیای کبیر و آلمان فدرال دق می کنم ، می میرم. این سفارت انگلیس را که خودم منفجرش می کنم. حالا ببینید کی گفتم. احمق های از خود راضی فکر می کنند کی هستند؟ توی مملکت خود آدم تحقیرت می کنند و برایت کلاس می گذارند . ببین دیگر توی مملکت خودشان چه بلایی سر آدم می آورند. خدا نکند کسی کارش با اینها بیافتد . باید فاتحه اش را بخواند و چند روز کاری را برای این دیوانه ها که بجز یکشنبه و دوشنبه برایت کار انجام نمی دهند بگذارد. این دومین بار بود که با سفارت کار داشتم و پدرم را درآوردند. یک ثبت نام آیلتس که دیگر این حرف ها را ندارد. بی عقل ها برداشته اند ، ثبت نام را نوبتی کرده اند. باید زنگ بزنی از قبل وقت بگیری . 45 دقیقه طول می کشد تا بتوانی شمارشان را بگیری . قسم می خورم 20 بوق آزاد زد تا تلفن را برداشت . بعد هم گفت شماره کارت ملی ات را حاضر کن تا وقت بدهم. 10 دقیق آهنگ سارا کورو را برایم گذاشت تا تلفن قطع شد. سه دفعه این ماجرا تکرار شد. خیلی عصبانی بودم. ولی خودم را کنترل کردم. بار چهارم صدایم را تغییر دادم و خیلی باکلاس خودم را از یک سازمان بسیار خفن جا زدم. این دفعه زنک نه تنها قطع نکرد ، بلکه 5 دقیقه تمام ، با احترام به هر چه سوال داشتم جواب کامل داد. کلکم گرفته بود و خیلی حال کردم.
از سفارت آلمان چزی نمی گویم که می شود مثنوی. فقط یک چیز . کدام ...ری گفته است اینها خیلی منظم و با برنامه اند. من در طول این مدت همچین چیزی از اینها ندیدم. همه چیز شلم شولوا بود . این ایرانی هایی که تابعیت آلمانی گرفته اند و می خواهند خودشان را جای آلمانی جا بزنند خیلی خیلی رقت انگیز و ابلهند. باور کنید می بینمشان حالت تهوع می گیرم. در این بی نظمی نقش پرنگی را ایفا می کنند اینها.

az har dari

داشتم وبلاگم را می خواندم. خیلی چیزها را که می خواندم ، یادم رفته بود . با خودم فکر کردم تقریبآ یک ماهی می شود چیزی ننوشته ام. خیلی حیف است ، اینهمه ماجرا برایم اتفاق افتاده و من دل و دماغ نوشتن آنها را نداشته ام . چند روزی هم که می گذرد آدم همه را فراموش می کند و بعد نمی فهمد آن روزها را چگونه گذرانده است. الان دیگر حالم خوب است. خوب خوب. بعد از 3 ماه دنبال کار گشتن ، احتمالا در یک سازمان خوب ، در یک پست خوب ، در یک پروژه بین المللی خوب مشغول به کار می شوم . می دانید 3 ماه گذشت ، سه ماه خیلی سخت و حالا بعد از پیدا کردن کار ، تحمل سختی ها و چند تا ماجرای عاشقانۀ بانمک ، آرامش همیشگی برگشته است. رفتنم کمی عقب افتاده که خیلی به صلاحم است و از این بابت ناراحت نیستم . این موضوع باعث تثبیت موقعیتم می شود و مجبور نیستم مثل خیل بسیار عظیم دانشجویانی که به خاطر بی پولی ، بلد نبودن زبان و سخت بودن درس ها با ضرر هنگفت مالی که روی دستشان مانده به کشورشان برگردانده می شوند ، خودم را در شرایط ریسک قرار بدم.

میدونید ، اولش حالیم نبود چه خبر است. خوشحال بودم که بالاخره مستقل شدم . البته بعدها متوجه شدم خوشحالیم بی جهت هم نبوده . حالا خیلی بزرگتر شده ام . تصمیم های مهم زندگی ام را دیگر خودم می گیرم و تصمیم هایم هم خوشبختانه درست هستند ، برعکس آنوقت ها که برای یک چیز کوچیک باید برایش چند روز شور می رفتیم تا ببینیم بالاخره چه باید بکنیم. باید برای یک زندگی سخت تر آماده می شدم و الان احساس آمادگی می کنم.
اما چند هفته که گذشت سختی ها به سراغم آمدند. از همه بدتر برخورد اطرافیانم بود. توی خانه هنوز جا نیافتاده بود که من دیگر آنجا زندگی نمی کنم و بعضی وقتها به عنوان مهمان سری می زنم. همه چون می دیدند هنوز چل و خل بازی هایم را دارم ، می خندم و خوشحالم گمان می کردند عین خیالم نیست و بی احساسم.مثلا مامام انتظار داشت ، وقتی بعد از مدتی که می بینمش عین برنامه کودک ها به طرفش بدوم و بگم ماااااااااااااماااااااان ، اون هم بگه دختتتتتتتتتتترم و بعد من بپرم بغلش و های های گریه کنم .ولی من بغضم رو می خوردم و می خندیم . به همین خاطر حرف ها و عکس العمل هایی که می شنیدم و می دیدم قلبم را خیلی می شکست ، خصوصا که در این شرایط انتظار همراهی و هم دردی داشتم ، ولی همه چیز برعکس بود. این بود که به محض اینکه روی صندلی ام توی اتوبوس می نشستم ، اشکم در میامد و تا خود تهران را گریه می کردم . این دیگر شده بود کار هر دفعه ام و احساس دلتنگی و تنهایی خفه ام می کرد. تا اینکه دیدم نمی شود به این وضع ادامه داد . یک بار که به خانه برگشته بودم ، از همه یک زهرچشم حسابی گرفتم .
حالا دیگر همه چیز درست شده است. همه می دانند کجا قرار دارند و من چه احساسی دارم. ای کاش بیشتر همت کنم تا لحظات زندگی ام را بدون ثبت کردن نگذرانم . لحظه های زندگی مثل سوژه های زیبای عکاسی می مانند که اگر شکارشان نکنی همیشه حسرتشان را می خوری و بعد هم فراموششان می کنی.

توی این مدت هم چند تا ماجرای عاشقانه یک طرفه خیلی خنده دار هم داشته ام که هنوز هم گیر بعضی هایشان هستم . یکی از آنها( فقط همین را می گویم که از نظر خودم عیبی ندارد. ) پسربچه ای ست که از خودم کوچک تر است ولی شدیدا عاشقم شده است و من هر روز از دست این بشر یک ساعتی می خندم . باور کنید آدم که کنارش است غم دنیا یادش میرود. آدم از ته دل خنده اش می گیرد از دست کارهای این . خیلی شیطان است و یک لحظه آرامش ندارد. وقتی رقیب های دیگرش که خیلی هم از خودش بزرگترند می بیند افسرده !!!!!! می شود و من چنان خنده ام می گیرد که اشکم در میاید. هر جا هستم پیدایش می شود . خیلی هوایم را دارد. می آید به من می گوید ببین چقدر مردونه پوشیده ام و چقدر بزرگم . هیچ کس مثل من نمیشه . دلم برایش می سوزد ولی جز هر وهر هیچ کاری نمی تونم بکنم. بچه ها می گویند کاش مردها وقتی از آدم بزرگترند اینطور عاشق بشوند . ولی من فکر میکنم هیچ وقت همچین اتفاقی نمی افتد .

این مطلب مال خیلی وقت پیش است.

wish you were here

چلۀ تابستان چنان سرما خورده ام که حال همه را به هم زده ام. یک فلاکس آب جوش پر کرده ام و هی دارم می خورم. یک کم خوب می شوم و دوباره مف و مفم شروع می شود. کارم زیاد است ولی سردرد دارم . دارم پینک فلوید گوش می دهم و خوابیده تایپ می کنم . آی حال می دهد! خداوند تکنولوژی را آفرید برای تنبلان.
عجب بدسلیقه ای بودم ها! این آهنگ WISH YOU WERE HEREپینک فلوید که قبلا ازش بدم می آمد ، حالا خیلی بهم حال می دهد. کلا خیلی از سلیقه هایم عوض شده است. آن زمان ها که بچه بودم ، وقتی مامان آهنگی را گوش می داد ، می گفتم اه مامان چه چیزهایی دوست دارد . چقدر خسته کننده هستند . خودم آهنگ های جینگولکی ( البته فقط از نوع خارجی) دوست داشتم . ولی حالا همان ها را که یک زمانی بدم می آمد خیلی دوست دارم. یعنی دارم پیر می شوم ؟

هر وقت عنوان آهنگ ها را نگاه می کنم با خودم می گویم این عنوان برای چه چیزی بهتر است ؟ یک فیلم ، وبلاگ ، اسم ، مکان ... آهنگ HAVE A CIGAR مثلا ، مممممم برای وبلاگ خوب است . ولی این آهنگ « کاش تو هم اینجا بودی » جان می دهد برای روی سنگ قبر. روح آدم وقتی مرد ، بنشیند کنار سنگ قبر خودش و به قیافه آدم هایی که این عنوان را می خوانند بخندد.

Dienstag, September 05, 2006

dirty

سه روزه نرفتم حموم. زیر پلکم یک چیز قلنبه درآمده که احتمالا از کثیفیه. هی فشارش میدم درد بگیره. چند روزه غذای درست و حسابی نخوردم. میوه هام رو نشسته می خورم. وقتی از دستشویی میام بیرون دستم رو نمی شورم. یک هفته ست یه بلوز و شلوار می پوشم. خیلی خیلی کثیفم. کاش تموم بشه.باید یک نمره خوب بگیری. می فهمی کثیف ؟ وقتی تموم شد با لباس میری میپری توی استخر.

sazman

ای خدا سرم رفت . از صبح زوده من رفتم سر کار به طور اساسی . فردا مرخصی دارم . امروز بقیه مرخصی دارند. البته این بقیه همیشه خدا دودر می کنند و مرخصی هستند. ولی من می خوام از همین اول نون حلال ببرم واسته زن و بچه !!! خلاصه که اینجا تنهام. داره صدای گربه میاد بدجور. داره میره رو اعصاب مصابم . تمام قسمتمون رو گشتم دنبال بچه گربه که هی میو میو میکنه. فکر کردم پنجره ها که باز بودن ، اینا آمدن تو. از 7 و نیمه که دارن صدا میدن . من سر درنمیارم چه معنی داره بچه گربه صبح به این زودی از خواب بلند بشه . مگه مدرسه داره ؟ شاید هم ننه باباش تربیتشون خوبه و ساعت 9 بچه گربه رو خواب می کنند.
می خواستم برم بیرون ببینم کدوم گورین که اینقد صدا میدن ، یکی از همکارا نرفته گفت: نرو دنبال شون . بین سقف اند.( همه اهل محل اینا رو دیدن به جز من) . من : یعنی چی که بین سقف اند؟
برد نشونم داد که سقف های کاذبی که برای طبقات سازمان زدن بینشون خالیه و شده انبار جک و جونورهای موذی و غیر موذی . طبقه نهم یه موش رو کشیدن بیرون که هیکلش یه سور زده به دایناسور. مثل اینکه از عصر کرتاسه تو سقف اینجا جا مونده. البته سازمان هنوز دو ماه نیست که ساختش تموم شده ، نمیدونم چطور اینقدر افتضاح ساخته شده و نمیدونم چطور همچین جونور هایی توش پیدا میشه . خدا رحم کنه . توی سیستم تهویه هم از پلنگ بگیر تا نهنگ پیدا میشه . مستقیم هم هواش میاد میره تو دماغ و دهن ما و بعدش هم توی ریه و شش هامون ، یک عالم پرز و کثافت هم قشنگ همراهشون مستفیذ میکنه ما رو.
خدایا به حق همین امام زمانت ، بخور بخور و بدزد بچاپ رو از سرزمین ما دور کن . آمین !

یادم رفت . یک چیز باحال ! تازه فهمیدم زیر خونم ، به اندازه قد و قواره خود خونه هه یک چاه که چه عرض کنم، یک خندق فاضلابه ! یعنی زلزله بیاد ما میریم جاهای بد بد. یعنی زلزله بیاد ساختمون غیب میشه. ای ول!
خدایا به حق همین امام زمانت ، هر چی آدم دزد و قاتل و آخونده رو بکش! الهی آمین