Donnerstag, Dezember 29, 2005

دو روز تمام جلوی در این سفارت سرگردون بودم. تازه اول راهه .... اینقدر خسته بودم که تمام امروز رو خوابیدم. 5 روز تعطیلی کار ملت رو خوابونده بود و همه آمده بودند کارشون رو انجام بدن. عجب دیوانه جماعتی هستیم ما ایرانی ها ! یک صف طویل پشت در سفارت انتظار میکشند و همه درباره بدی های آلمان و مردمشون صحبت میکردند. خانومی که ادعا میکرد 17 سال اونجا زندگی کرده ، ولی با دو تا سوال زبان فهمیدم دروغ میگه ، میگفت: مردمشون به هیچی کار ندارن . فقط و فقط به فکر زندگی خودشون هستن. خنده ام گرفته بود که اینا فکر میکنند کار به زندگی دیگران داشتن و فضولی جزو افتخاراته...

Dienstag, Dezember 20, 2005

*** اعتراف دوباره ...

آدم بعضی وقتها دلش نمی خواد بنویسه . بعضی وقتها حرفی برای زدن نداره...

حرفی برای زدن ندارم . ولی دلم خیلی پره. از دست خودم . از دست آدم های دور و برم. آمدم بنویسم اینجا تا آروم بشم ، وگرنه خوابم نمیبره امشب.
میدونید ؟ من خیلی عوضیم( عین اعتراف اون دفعه ای) . من یک آدم خودخواه و مغرورم. امروز توی سلف نشسته بودم . اونور میز 3 تا دختر روستایی نشسته بودند. دانشگاه های دولتی پر از دانشجوهای روستایی یا شهرهای کوچیکه . قیافه هاشون یک کم بده !!! به نظر کثیف میرسند . انگار حموم نرفته باشند. ( خجالت میکشم اینا رو مینویسم اینجا)...یک لحظه یک حس تنفر شدید بهم دست داد. احساس کردم ازشون خیلی بدم میاد. با خودم گفتم : اه ! اینا رو واسه چی تو دانشگاه راه میدن. اینا رو چه به دانشگاه رفتن. یکیشون بهم لبخند زد و نمیدونم چی گفت. با تنفر یه زهرخند کردم و با چشمام براش سفیدی رفتم و روم رو برگردوندم. برگشتم دوباره نگاش کردم. لپ هاش گل انداخته بود و حس تحقیر توی چشمهاش رو حس کردم. سه تاشون خودشون رو جمع و جور کرده بودند.

بعضی وقتا میرم توی نمازخونه می خوابم ظهرها. توی نمازخونه هم که ماشالا پره دختره که همه دراز کشیدند. تا به حال دقت نکرده بودم هرگز نزدیکی روستایی ها یا اونهایی که ظاهر تمییزی ندارند نمی خوابم ، ولی اگر طرف شیک و پیک باشه و خوش ظاهر برام اهمیت نداره چقدر نزدیکش دراز بکشم. باز هم اینجا با یک حس چندشناک و نفرت بهشون نگاه میکردم.

عصر توی مرجع داشتم درس میخوندم . دوباره پشت میزی که من نشسته بودم به قول خودم دو تا عتیقه نشسته بودند. یکی از عواملی که باعث میشه حسم دوبرابر بشه چادری بودن اونهاست. یکیشون گفت : ببخشید خانوم ! شما مغز مداد دارید؟ _ ایش مغز مداد!!! گفتم منظورتون نوک اتوده ....نخیر ندارم . توی دلم گفتم اگر داشتم هم به تو نمیدادم. بعد هم حس کردم دارند شدید بهم انرژی منفی میدن و با غرور و نخوت بلند شدم ، طوری که بهشون حالی کنم مزاحم من هستن رفتم یک جای دیگه نشستم.

واسه همین میگم عوضی ام. انقدر که حتی از خودم هم بدم میاد. نمیدونم دقیقا کی متوجه شدم که دارم به یک مریضی دچار میشم . مریضی خودبزرگ بینی ، مریضی غرور ، مریضی نفرت ، مریضی دشمنی با مردم. فکر کنم توی سلف بود ، وقتی داشتم عصرونه میخوردم . باز حس تنفر ....باز باز باز باز باز باز باز.....انگار یک دفعه توی مغزم چیزی منفجر بشه. با خودم گفتم احمق امروز هر کس رو دیدی ازش متنفر بودی. مگه تو کی هستی کی اینا به نظرت دهاتی و کثیف میان؟؟؟ خیلی از اینها صد پله بهتر هستن. انقدر داخلشون خوبه و پاکه که تو در مقابلشون هیچی! برای چی باید اینقدر ابله و خودپسند باشی که هیچ کس رو قبول نداشته باشی. همه برات اه اه و پیف پیف باشن.
میدونید من شبیه کی ها شدم. شبیه این زنهای ثروتمند که شیش من طلا به خودشون آویزون می کنند و با همه قطع رابطه میکنند چون هیچ کس به مندشون نمی خوره. وقتی خودم رو تصور میکنم یاد این دختره جولیا پندرتون ، دوست جودی ابوت میافتم!!! اگرچه این فیلم ها صد بار توی تلویزیون ما نشون داده میشه ، ولی به خیلی از نکات اساسی این فیلم ها توجه نکردیم و همیشه هم چشم هامون رو میبندیم . انزجار از خود خواهی رو با جولیا نشون دادند . سادگی و صفا رو با جودی و بی ادعایی رو با سالی.

تا به حال دقت کرده بودیم ؟؟ من که نه. توی این داستان آدم هایی رو نشون میده که جدا از نژاد و پرستی و طبقه اجتماعی ، انقدر وسعت دیدشون بازه که با همه آدم ها همدل میشن و با همه همراه . اینطور نیستن که فقط نوک دماغشون رو ببینند و فکر کنند خدا بهتر از اینها نیافریده. خیلی از آدمها هستند ، مثل دکترها ، که فقط به انگیزه خدمت و نوع پرستی و چه قدر هم دلسوزانه با پایین ترین اقشار جامعه از هر نژاد و طبقه ای پا به دانشگاه ، بیمارستان و اجتماع میگذارند. بعضی وقتها برخوردهای اینها با مریض هاشون رو آدم میبینه ، از خودش خجالت میکشه. خیلی های دیگه هم همین طورند . اونهایی که بر علیه فقر ، گرسنگی ، مریضی و جنگ و در حمایت از زنها و بچه ها جون خودشون رو از دست میدن و در سخت ترین شرایط زندگی میکنند. از زندگی های پیشرفته و راحت خودشون توی بهترین ممالک دنیا دست میکشند و میرند به بدترین کشورهای آسیا و آفریقا ...در کثیف ترین و بدترین شرایط و در میون آشغال و جک و جونور زندگی میکنند و سخت ترین زندگی رو دارند و از غذاهای پستی که مردم اون منطقه میخورند تغذیه میکنند و در عوض کمک و عشق خودشون رو به مردمی که ما وحشی و کثیف و زشت میدونیم هدیه میکنند. به مردمی که ما از اسم کشورشون و ملیتشون برای همدیگه فحش میسازیم و می خندیم.

و من .......من برعکس این آدم ها هستم. یک قفس به دور خودم ساختم و از پنجره کوچیکش آدم ها رو وجین میکنم . این خوبه بیا تو . اون بده برو گمشو... حیف که هر دفعه دعا به درگاه خدا میکنم فقط دعاهای بدی که در حق خودم میکنم درگیر میشه و خدا چنان بلایی سرم میاره که پشیمون میشم از هر چی دعا کردنه. اگر اینطور نبود دعا میکردم خدا یک گوشمالی درست و حسابی در عوض این کارهای من بهم بده. میترسم توی این بی وقتی و هیری ویری یک بلایی سرم بیاره!! هنوز برای توبه و برگشتن از این رفتارم آماده نیستم . نمیدونم چرا ؟ ولی لعنت به من.

Donnerstag, Dezember 15, 2005

تا حالا دقت کرده بودید ، خانوم ها وقتی می خوان عکس بگیرند روی پنجه پاهاشون بلند میشند تا قدشون توی عکس بلندتر بیافته؟؟!!!!!!!!!!!!! من تا حالا به این موضوع دقت نکرده بودم. خوشم میاد هر روز یک موضوع جدید پیش میاد تا من دو ساعت از خنده ریسه برم.

Montag, Dezember 12, 2005

مادربزرگم ( طرف پدری ) با مامانم دعوا کرده که بلد نیست من رو شوهر بده !!!! و من آخر سر میمونم روی دستش و می ترشم و از این جور حرف ها. تهدید کرده اند که اگر خودت نمی تونی ، بسپار دست ما تا یه شوهر آک براش پیدا کنیم. مامان که داشت برام این حرف ها رو میگفت ، از خنده افتاده بودم توی آشپزخونه . حالا از فرداست که یه لیست بالابلند از پسرهای کور و کچل رو بیارن برام تا یکیشون رو انتخاب کنم. میگم خوبه مثل افسانه ها و داستان های قدیمی انتخاب کنم. مثلآ بگم یک شب همه پسرهای شهر بیان قصر ما تا یکیشون رو که از همه خوش تیپ تره انتخاب کنم. بعد اون کفشش رو جا بذاره و من به دنبال اون لنگه دیگه برم پیداش کنم . ببینم کی اون لنگه دیگه کفشش همین بو رو میده. تا اونجایی که یادمه توی هیچ کدوم از این افسانه ها اون آدم خوشبخت از نظر ظریب هوشی سنجیده نمیشد ، بلکه فقط از نظر ظاهری پسندیده میشد و کاری به این نداشتن که خوشگل بودن که اصل نیست. حالا من برای اینکه یک افسانه جدید برای آیندگان درست کنم تست ضریب هوشی از این پسرهای مشتاق شهر میگیرم . یک چیزی توی مایه های کنکور ... میگم برن با شیپور جار بزنن توی شهر تا همه پسرها در این آزمایش حاضر باشند.

از دست مامانم لجم میگیره که جوابشون رو نمیده . البته خودش هم بهتر از مامان بزرگ و عمه هام نیست. اصلآ کلا مردم ما نسبت ازدواج دخترها نگاه خیلی عجیبی دارند. اگر دختری به بالاترین درجه از رتبه اجتماعی برسه و برای خودش کسی بشه ، ولی شوهر نکرده باشه ، همه میگن حیف ! طفلی اصلا خوشبخت نیست . با این همه پول و پله و کیا بیا اصلا از زندگیش لذت نمیبره. آخه شماها از کجا میدونید ؟ اتفاقآ لذت بخش ترین اتفاقی که توی زندگی یک زن میتونه بیافته و بزرگترین موفقیتش اینه که بدون تکیه و حمایت یک مرد بتونه گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه و به درجات بالا برسه. حالا اگر یک دختر دیپلم و بی سواد ( البته هر دیپلمی بی سواد نیست) با تلاش شبانه روزی مادرش و اقوام یک آقای دکتر سوار بر اسب سفید بیاد دم خونه شون و بااش ازدواج کنه دختره دیگه واقعا خوشبخت شده. یک کم که چاق و چله و تر گل ورگل تر هم بشه که دیگه واقعا توی دنیا زوجی مثل این دو تا وجود ندارند. اصلا کاری به این ندارند که تنها کار این دختر آشپزی و نظافت و کلاس های جورواجوره و بعدش هم بچه داری. این آدم بود و نبودش چه تاثیری توی دنیا یا حداقل شهرش داره . باور کنید اگر این کاندولیزا رایس توی ایران بود ، به علت نداشتن شوهر و بدبخت بودن مفرط چه بلاها که سرش نمی آوردن و از هستی ساقطش نمیکردن. ولی الان شده ملکه جنگ جهان.
خیلی طول میکشه که توی مملکت ما زن رو به صورت یک موجود مستقل و نه طفیلی مردها نگاه بکنند . هر کس میتونه نظر خودش رو داشته باشه ، ولی به زودی زنها خودشون میبینند که برای زندگی و دوام توی دنیای جدید باید نگاهشون به خودشون و رابطه متقابلشون با مردها هم جدید بشه.

Donnerstag, Dezember 08, 2005

صدای دو انفجار پشت سر هم بود. مردم برگشتن و همه به هم نگاه میکردند تا شاید کسی جوابی برای نگاه دیگری داشته باشه. ولی کسی نفهمید چه اتفاقی افتاده و بی تفاوت رد شدیم. کارمون رو انجام دادیم . از مامان جدا شدم. من به طرف شهرک غرب و وزارت علوم و مامان به طرف شرق .
توی تاکسی رضا صادقی بود ، شهرام بود ، گوگوش بود ولی اخبار نه... می ترسیدم گم بشم . تهران خیلی بزرگ شده و برای ما که فاصله ها توی شهرمون از یک ساعت بیشتر نمیشه خیلی زیاده. سوال به سوال رسیدم به وزارت . ساعت3 شده بود. راه برگشت ، رادیوی ماشین روشن بود. اخبار از ساختمونی که آتیش گرفته ، از هواپیمایی که سقوط کرده میگفت . فهمیدم اون دو تا صدای انفجار از چی بود. پیاده شدم . دو تا هواپیمای نمایشی بالا تو آسمون پرواز میکردن و خط سفیدشون با هم قاطی میشد و همینطور ادامه داشت. لجم گرفت. گفتم حداقل اون دو تا رو بیارید پایین تا روی ساختمون های دیگه نیافتادند. شاید هم روح مسافرها و آدم های دیگه که مرده بودن ، سوار اون دو تا هواپیما شده بودن و رفته بودن تو آسمون تهران تا چرخ بزنن . همینطور چرخ و چرخ و چرخ ....سرم رو گرفتم بودم بالا و نگاهشون میکردم. به خودم آمدم و دیدم مردم به نگاه من سرهاشون رو گرفتن بالا و نگاه میکنند.
فقط نگاه میکنند ، کاش بیدار می شدند.
ساعت 8 بود. آخوندهای چندشناک و سردسته شان مرتب پیام تسلیت می فرستادند . سرم رو فرو برده بودم توی یقه پالتوم و یک ماسک سفید زده بودم جلوی دهنم. نه که برای کثیفی هوا . سرما خورده بودم و دود میرفت توی دماغم . اینقدر سرفه میکردم که بی حال میشدم. خیابون جمهوری آخرین مسیرم بود. برای خودم یک لیوان بزرگ آب پرتغال با آب لیمو شیرین خریدم. گلوم رو زد. صدای آژیر آمبولانس هر پنج دقیقه یکبار مردم رو تکون میداد. عادت کردیم دیگه ، نه؟ طبس ، رودبار ، قزوین ، بم ، زرند ، کوههای خرم آباد ، هواپیمای ایران بالای خلیج فارس و الی ماشالا . نه من دنبال مقصر میگردم و نه هیچ کس دیگه ای. پوست کلفت شده ایم . اگر همه هم بمیریم فرقی نمیکه با الان که اعتراضی در کار نیست. پرواز ها هنوز از یک فرودگاه درب و داغون عهد عتیق تو خود وسط شهر انجام میشه. تصدیق کنید تعداد کشته ها کم هم بود............

Dienstag, Dezember 06, 2005

همینطور هفته به هفته دارم وقتم رو از دست میدم. هفته قبل رو صرف آلمانی کردم و انقدر آلمانی خوندم که از چشمام داشت میزد بیرون و این هفته هم همه اش صرف مین ترم ها شد.
####
دیشب سرما خوردم و تا 4 صبح تب و لرز شدید داشتم . سعی کردم کسی بیدار نشه ولی خودم نصف شب از صدای ناله هام بیدار شدم و دیگه خوابم نمیبرد. تا 10 صبح خوابیدم و بعد سریع رفتم دنبال کارهای دانشگام و بعد هم آموزش و پرورش. دم در آموزش و پرورش یک مگس رفت تو دهنم. حالم داشت بد میشد .هر کاری میکردم از دهنم نمیرفت بیرون.
این جلسه اولین جلسه ای بود که غیبت کردم ، تو همین جلسه هم امتحان گرفت.

###
عصر کلاس داشتم و هولم گرفته بود می خوام فک بزنم. به مامان قول داده بودم ساعت 5 ماشین رو بذارم خونه بعد برم آموزشگاه. دوستم زنگ زد و گفت یالا فیلم هام رو بیار. خیلی نامرده. دو ماهه فیلم هام دستشه . به رو خودش نمیاره. اونوقت این همه راه رو مجبورم کرد برم خونه شون تا فیلمش رو بهش بدم. تا خونه شون سه ربع راهه ....خیلی دیر شده بود و یادم هم نبود ، ماشین رو نبردم خونه و گذاشتم جلوی در آموزشگاه. آمدم خونه . مامان گفت : ماشین کو؟ تازه یادم افتاد با این حالم ، ماشین رو جا گذاشتم و باید برم بیارمش! رفتم ماشین رو آوردم . توی راه داشتم گیج میزدم. پام رو گذاشته بودم روی گاز ، تا ته! بعد دیدم ته خیابونه . یه تاکسی جلومه. پام رو گذاشتم روی ترمز . تا ته! صدای جیغ ماشین ....مسافرهای تاکسی برگشتن نگاه کردن. چند تا پسر تو پیاده رو بودن. : خانوم! ترمز سمت راستیه. من : shut the fuck up….

###
تو موسسه سردم شده بود و داشتم غش میکردم. توی کلاس انقدر گرمم بود که نمی تونستم بشینم. چشمهام قرمز قرمز بود. عین گرگ ! یک نفر _________________ ... ... یعنی عاشقم شده؟؟ این آدمی که من می شناسم زن رو فقط برای سکس میخواد. عشق براش تو رخت خواب خلاصه میشه . باید ازش دوری کنم. سه تا شاگرد خیلی قرتی دارم که حالم رو بد میکنند. نیامدن درس بخونن . مطمئنم میندازمشون بیرون. دو تا شاگرد دارم که خیلی خطرناکن اند ، به دلایلی!!! این ترم رو دوست ندارم . کلاسم هم چندان کلاسی نیست.
####

پریسا رو می خوام ببرم کلاس آواز. صداش خیلی قشنگه و موسیقی رو هم خیلی دوست داره. صدای من و پریسا عین همه . اگر کسی توی اتاقی باشه و من و پریسا توی یک اتاق دیگه ، امکان نداره بتونه بگه کدوممون داریم صحبت میکنیم. هر کس تلفن میزنه خونه ما ، نمیتونه صدامون رو تشخیص بده. عجیب اینه که وقتی پریسا آواز میخونه ، خیلی صداش قشنگه و من وقتی آواز میخونم صدام میشه عین کلاغ......دیگه نمیدونم این جونور چرا اینقدر به من حسودی میکنه؟ هم صداش و هم قیافه اش خیلی از من بهتره ! درسش هم خیلی خوبه و همیشه شاگرد اوله. شیطونه و به قول خودش از معلم بگیر تا دوستهاش همه دوستش دارن ، اونوقت هی خون من رو به شیشه میگیره از بس اذیت میکنه.

###
فردا با مامان داریم میریم تهران. فردا هم میپره ، اه! برای تائید ریزنمرات دانشگاه باید این همه راه رو پاشم بیام تهران ، توی این دود و شلوغی و این آلودگی که تا حالا سابقه نداشته. هر وقت میام تهران از زندگی بدم میاد. چقدر این شهر مصنوعیه! چقدر مملکت ما مصنوعیه و به دردنخوره که برای یک مهر و امضا باید 9 ساعت وقت بذاری و 300 کیلومتر راه رو گز کنی . خدا کنه زودتر زلزله تهران بیاد از دست این شهر راحت بشیم. برای هر کاری باید این همه راه رو بری. مثلا قرن 21 امه ...توی کشورهای درست و حسابی برعکسه! اگر پاشی برای کارهایی مثل امضا و کارهایی که میشه از طریق تلفن یا اینترنت انجامشون داد بری اون اداره و سازمان ، کارت رو انجام نمیدن. اونوقت اینجا تا وقتت رو حسابی هدر ندی کسی کارت رو انجام نمیده.


###
همین .....زندگی من با این همه کار ، به همین سادگی و به دردنخوریه.