Samstag, Juli 30, 2005

ببندید این پنجره ها را
می خواهم فریاد کشم
که از آن بلرزد همه وجود ها

ببندید پنجره ها را
بر آنم که فریاد کشم
لیکن همه همسایه های همیشه سر در گریبان
سرهاشان را برون کرده اند از درها و کوی ها
نامحرم مردمانند

بشکنید شیشه ها را
که اینگونه می شکنند داد مرا

زاویه های تو به توی شیشه، آواز مرا چنان می شکنند
گویی هرگز از وجود من نبوده اند
که انگار همیشه از حنجرۀ غریبه ای بوده اند

بشکنید شیشه ها را
صدا را عبور نمی دهند
این آواز دگر راز نیست

ساکت کنید مرا
آیا آوازی از برون نمی آید؟
یا که آوازم بلند است، آنرا نمی شنوم؟

ساکت کنید مرا
تا که بشنوم آهی....
یا که بلند کنید آوازم
تا بر آرد آهی

Donnerstag, Juli 28, 2005

زندگی شاید

زندگی شاید بچۀ 4 ساله ای ست که لیوان توی دستش از خودش بزرگتر است و دهان کوچکش را درون لیوان کرده تا عطشش را فرو بنشاند. زندگی شاید کودک 4 ساله ای ست که آب را به خوشمزگی شربت میخورد و آنقدر می خورد و می خورد که فکر میکنی دل کوچکش چقدر جا دارد ، برای این همه آب.

زندگی شاید کودکی ست با کفش جغ جغه ای که دنبال مادرش میدود. زندگی شاید کودکی ست با کفش جغجغه ای که خیلی زود استقلال می طلبد و حاضر نیست بغل مادر برود و دقیقه ای بعد کف خیایبان می نشیند ، گریه میکند و بغل می خواهد.

زندگی شاید کودکی ست که تاتی تاتی میرود به سویی و از روی زمین آدامس جویده شده ای را به دهان می گذارد. زندگی شاید پدری ست که میدود و دهان بچه را پاک میکند.
زندگی شاید بچه ای ست که خیلی بزرگ شده....انقدر بزرگ که قدر جمعه ها را می فهمد و می داند چرا بزرگتر ها می گفتند جمعه ها خوب است. کودکی که انقدر بزرگ شده است که دیگر روزها برایش فرق دارند. کودکی که فهمیده روز فرد و زوجش یعنی چه. کودکی که انقدر بزرگ شده ، که حسرت گذشته ها را می خورد. زندگی شاید شاید ، یعنی این...

Montag, Juli 25, 2005

Donnerstag, Juli 21, 2005

چقدر سخت شده نوشتن. شخصی نوشتن خیلی سخته . خوبه که من خواننده های زیادی ندارم ، وگرنه ماهی یک بار هم دیگه نمیتونستم بنویسم. حالم دوباره بده...با اینکه اتفاق های خیلی خوبی این چند وقت برام افتاده _ البته به طور شخصی ، چون پدرم هنوز هم درگیر مشکلاته _ با این حال دلم خیلی گرفته. میدونید ، هیچ کس رو هم ندارم که براش دردو دل کنم. شب برم خونه یک دوست و تا صبح سرش رو ببرم. یا تلفن رو بگیرم توی دستم و بشینم روی چهارپایۀ گرد خوش بوی قهوه ای رنگ کنار تلفن و فکر کنم تا شماره تلفن یک نفر یادم بیاد و دو ساعت باهاش حرف بزنم. توی لیست مسنجر حتی یک چراغ روشن نیست. حتی چراغ یک غریبه که لبخند بزنه بهت و همین یک ذره کارت اینترنتی رو هم که باقی مونده بریزی به پای دلتنگی هات.
توی خیابون جوون ها رو میبینم . جفت جفت دست همدیگه رو گرفتن ، دارن میخورن یا خودشون رو برای هم لوس میکنند. با خودم میگم شاید اگر من هم یک روز بتونم مردی رو دوست داشته باشم و اون رو توی حیطۀ شخصی زندگیم بیارم بتونه گوش شنوایی برای من باشه. ولی مگه میشه یکی رو پیدا کنم که توقعی از من نداشته باشه. هر وقت من خواستم ، مال من باشه. این غروره! یاد حرف دوستم افتادم . میگفت هیچ وقت عاشق نشو . هیچ وقت به مردی اعتماد نکن. یکی میگفت برای چی تا به حال با کسی رابطه نداشتم. میگفت باید یکی رو پیدا کنم . میگفت اگر اینطوری پیش برم هرگز نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم. میگفت همه چیز دنیا عشقه. تازه خیلی هم پیشرفته تر نصیحتم میکرد که با معیارهای اسلامی!!!!!من اصلآ جور در نمیامد. یکی از عشق ستم دیده ، یکی خیلی رمانتیک و پوست کلفته ، یکی اصلآ احساس نداره...چکار میشه کرد. این رو میدونم که عشق و معشوق و این خزعبلات چاره کار من نیست . تازه زندگیم رو طوفانی میکنه و همه چیزم رو به هم میریزه. از یک طرف از کجا میشه معشوق پیدا کرد؟ من تا به حال مردی رو ندیدم که با دیدنش و با توجهش نسبت به من دلم بلرزه. نه اینکه من بالا باشم و هیچ کس در حد من نباشه .نه! اتفاقآ خیلی هم معمولی ام. فقط اون کسی رو که به من به صورت یک زن نگاه نکنه هنوز ندیدم. یک کسی که توقعی جز دوستی از من نداشته باشه. خیلی دنبال یک دوست خوب گشتم . پیدا نکردم . همه آدم رو به خاطر منفعتش می خوان. فکر میکنم ، وقتی هنوز از دوست هام که زن هستند نتونستم ، از اونها که دنیاشون دنیای خود منه کسی رو پیدا کنم چطور از یک جنس مخالف که دنیاش یک چیز کاملآ متفاوته توقعی داشته باشم.

نمیدونم چرا اینطوری شدم. حالم بده بد بد بد...از آدم ها حالم به هم میخوره. جدآ آسمون همه جا یک رنگه؟؟ دلم میخواد زودتر پذیرش بگیرم از اینجا برم. از این مملکتی که جواب سلام هم دیگه رو نمیدیم. به روی هم اخم میکنیم. خودمون رو بالاتر و برتر از دیگران میدونیم. ولی اگر اونور هم مثل اینجا باشه چی؟ اون وقت من کجا برم ؟ به کجا فرار کنم؟ دوست دارم زودتر زندگی مستقل خودم رو شروع کنم...دوست دارم نویسنده بشم. دوست دارم از صبح تا شب و از شب تا صبح توی خونه باشم. نمی خوام کسی رو ببینم. دوست دارم فکر کنم دنیا فقط همین افکاریه که من توش زندگی میکنم. دوست دارم از آدم ها ببرم و با خودم زندگی کنم. فقط خودم و خودم. توی این فیلم سینمایی ها نشون میده آدمه گیر افتاده تو یه جزیره ، خودش رو میکشه تا بیان نجاتش بدن. از همونا دوست دارم بشم ولی نه مثل اونا احمق. اگر هم کسی پاش رو گذاشت تو جزیره ، خودم رو قایم کنم تا کسی نتونه برم گردونه.
نمیدونم باید از مامان و بابام تشکر کنم که اون شب لعنتی من رو پس انداختن یا اینکه تشکر کنم که گذاشتن بیام این گندخونه رو ببینم وعق بزنم. خیلی همه چیز بی هدفه . اصلآ زندگی میکنیم که چی بشه...اینا کفره؟؟؟؟ یعنی خدا ناراحت میشه از دست من که اینطوری حرف میزنم. ول کن. همش هی هوای این خدا رو داشتیم که کارمون به اینجا کشید ، وگرنه الان داشتیم غلت میزدیم تو گند و کثافتمون ، به هیچ چیمون هم نبود. حالا حق هم نداشته باشیم که حرف بزنیم .
خاک توی سر حوا کنند که بداشت اون میوه رو خورد و خاک توی سر آدم که اینقدر بی عرضه بود.

Montag, Juli 18, 2005

دارم خفه میشم به خدا....نمیتونم نفس بکشم.
این عکس ها رو ببینید....
http://www.rojhilat.org/index.asp?l=sv&t=a&id=1733

همبستگی با مردم مهاباد

اینا خیلی وحشی اند...

Freitag, Juli 15, 2005

برای مصاحبه کاری ، رفته بودم یک آموزشگاه. از اول هم دلم نبود ، ولی بالاخره رفتم. انقدر هول شده بودم و خراب کاری کردم که مطمئن بودم گرفتن کار غیرممکنه . ولی چند روز پیش منشی آموزشگاه زنگ زد و گفت یک کلاس بهم دادند و ساعت هشت و نیم شب اونجا باشم . تا ساعت 8 که رفتم خیلی اظطراب داشتم و نمیدونستم چجور کلاسیه و بدتر از همه می ترسیدم اون آقایی که مسئول مصاحبه با من بود هم میاد و سر کلاس میشینه . توی کلاس خوب میتونم درس بدم ، ولی اگر کسی مثل اون آقا بخواد کارهام رو کنترل کنه خیلی هول میشم. توی مصاحبه هم از پس ساده ترین چیزها بر نیامدم. ولی کلاسه رو گرفتم ، بالاخره!
وقتی رفتم توی آموزشگاه ، قلبم چنان میزد که از سینه ام میخواست بپره بیرون . وقتی دیدم آموزشگاه امروز برای پسرهاست که دیگه حالت تهوع بهم دست داد ، نیاز شدید به دست شویی داشتم. اما دستشویی کجا بود؟ مگه روم میشد بپرسم...به خودم امیدواری میدادم که حتمآ یکی از کلاسهای دخترونه رو اجبارآ انداختند روزهای فرد. کلاس های این موسسه با دو مدرس میچرخه و من باید بعد از مدرس اول میرفتم سر کلاس. یه پسر دیگه ای هم آمده بود که اون هم موقعیت من رو داشت و یکی از مدرس های با تجربۀ اموزشگاه یک ربع تمام برامون حرف زد . هر دومون رنگمون پریده بود ، ولی حرف های اون آقا خیلی آرممون کرد. تازه بعد از اینکه آروم شده بودم ، فهمیدم کلاس من ، کلاس بزرگسالانه و اکثر داشجوها بیست سال به بالا هستند. شاید باور نکنید ، ولی داشتم تصمیم میگرفتم فرار کنم!!!! اصلآ حاضر نبودم در کلاس رو بزنم و برم تو.
با اون پیش زمینه ای من از آقایون دارم باید هم این کلاس رو به من میدادند!!! اگر آقایی این وبلاگ رو میخونه ناراحت نشه ، ولی من مطلقآ به آقایون اعتماد ندارم و هر جا هم که بشه از برخورد و هم کلامی با اونها پرهیز میکنم. به جز اینترنت که چند تا از دوستهام رو آقایون تشکیل میدن ، توی دنیای واقعی به جز اعضای خانواده ام ، با هیچ کس کوچکترین رابطه ای نمیگیرم . متاسفانه یا خوشبختانه این تربیت من در کودکی و نوجوانی بوده و مطمئنم هیچ جور نمیشه عوضش کرد. وقتی با مردها صحبت میکنم ، از نگاهشون خوشم نمیاد و همیشه فکر میکنم میخوان بهم صدمه بزنند.
حالا با این اوضاع و تفاصیر در نظر بگیرید که من بی تجربه وارد یک کلاس میشم که 15 تا غول تشر توش نشستن. سعی کردم خودم رو نبازم و نشون ندم که درونم چه خبره ، گو اینکه رنگ رخسار خبر میدهد از سر ضمیر.....مونده بودم چی بهشون بگم..همشون هم زل زده بودن بهم..گفتم بهترین راه اینه که اسماشون رو بپرسم و بخوام به اینگلیسی خودشون معرفی کنند. نشستم و از یکی از بچه ها خودکار گرفتم. دستم عین بز می لرزید. وای ! نمیدونستم باید چکار کنم ، همه هم داشتن میدیدن که دستم داره میلرزه . ولی چاره ای نبود. وقتی اسامی تموم شد لرزش دست من هم تموم شده بود. به یک واقعیت تلخ هم رسیده بودم و اینکه به جز دو سه نفر بقیه کلاس از من بزرگتر هستند. سه تا از بچه ها هم خیلی شر بودن ، هر وقت سرم رو بر میگردوندم میریختن روی هم. خدا رو شکر خیلی زود تونستم کنترل کلاس رو به طور کامل توی دست بگیرم. البته یک اعتراف هم کردم و بهشون گفتم من تازه کارم و اولین بارمه دارم به آقایون درس میدم ، خواهش میکنم کمکم کنید. این یکی، ضاهرآ خیلی موثر بود ، چون واقعآ همکاری کردند.
دیروز دومین جلسه بود. همون آقای مصاحبه گر داشت برای من درس های تدریس رو دوره میکرد. میگفت نباید با بچه ها شوخی کنم و یا خودم رو وا بدم. بهش گفتم من اصلآ اهل شوخی نیستم . البته نظر واقعیم رو لو ندادم. خودشون بعدآ متوجه میشن. متوجه شدم بین استادهای زن دانشگاه یک چیز مشترک هست. همشون عین سگ رفتار میکنند. انگار باید حتمآ سر دانشجو داد بکشند و همه رو تحقیر کنند تا قدرتشون رو نشون بدن و بگن ما اینیم. ولی اینکه هنر نیست . شرط اینه که آدم رفتار متعادل داشته باشه و با خوش اخلاقی بتونه قدرتش رو ثابت کنه و به اهدافش برسه. اینه که از سال پیش که اولین کلاسم رو گرفتم تا الان نه توی کلاس میخندم و نه اخم میکنم. خیلی معمولی با همه چیز برخورد میکنم . از همه مهمتر ، سعی میکنم خودم باشم. این جلسه خیلی راحت رفتم سر کلاس . یه مشکلی که دارم اینه که اینها خیلی بزرگند و من از روانشناسی پسرهای کوچیک هم سر در نمیارم ، دیگه چه برسه به بزرگسالان. با دخترها درباره عروسک و اینجور چیزها حرف بزنی خوششون میاد ، ولی با اینها خیلی سخت بود ، برای همین بحث رو کشوندم به فوتبال و ورزش و کلی با اطلاعات فوتبالیم شگفت زده شون کردم!!!!!! اون سه تا هم دیگه نمیان و اوضاع خیلی خوبه . واقعآ کلاس خوبیه و تا به حال از طرف هیچ کس بهم بی احترامی نشده. واقعآ خدا رو شکر میکنم. اگر کسی از آقایون این متن رو تا آخر خوند ، ازش میخوام یک کم راهنماییم کنه . آقایون از چه چیزهایی بیشتر خوششون میاد. باید تو کلاس چکار کنم و اینجور چیزها . نظرخواهیم هم که زود بالا میاد ، خسیس نباشد!!!

Mittwoch, Juli 13, 2005

پدر من..

از این به بعد فکر نمیکنم دیگه بتونم زیاد بنویسم. متاسفانه پدرم در حال ورشکست شدنه و اینقدر وضعمون خرابه که هر چی پول داشتم رو مامان ازم گرفته برای خرجی خونه...برای همین نمیتونم کارت اینترنت بخرم . به معنای واقعی کلمه دیگه پول ندارم و نداریم ، برای همین باید از این یک ساعت باقی مونده از کارتم نهایت استفاده رو ببرم. اگر هم میام توی اینترنت فقط برای سر زدن به وبلاگ نوشیه... خیلی براش نگرانم.
نمیدونم چرا اینطوری شده؟ خیلی وقت بود که بدون ناراحتی و جنجال زندگی میکردیم. چطور شد که بابا اینهمه بدهی بالا آورده فقط خودش میدونه! ما هم که اصلآ در جریان نیستیم ، چون خوشبختانه مسائل کاری رو توی خونه نمیاره ( برعکس مامان) و همه رو میریزه توی خودش. خودش میگه داره سکته میکنه ، ولی من میگم این نیز بگذرد. خدا باید یک معجزه ای بکنه تا از این وضعیت بد رها بشیم. شاید خدا کمک کنه ! شاید...
هروقت خواب آب یا دریا یا یک چیزی که بالاخره توش یک قطره آب داشته باشه میبینم ، پول خیلی خوبی به دست بابا میرسه که همه مسائلش رو حل میکنه. این چند وقت هر چی زور زدم تا خواب آب ببینم ، نشد که نشد . عوضش چند وقت پیش خواب دیدم کارخونه رو شن ها و ریگ های بیابون گرفتن و همه بیکار و بی خیال اون اطراف می گشتن ، بابا هم هیچ کاری نمیکرد. خوابم رو براش تعریف نکردم ، نمیخوام بیشتر از این امیدش رو از دست بده.
برای بابا پول ارزش زیادی نداره. تا حالا هم که ادامه داده به خاطر این 80 تا کارگره...اگر کاخونه رو تعطیل کنه ، این بیچاره ها دیگه هیچ منبع درآمدی ندارند. ولی این وسط نمیدونم بابای من چی میشه... قیافه اش رو که نگاه میکنم غمم میگیره. صورتش خیلی تیره و لاغر شده ، شقیقه هاش سفید سفید و گونه هاش خیلی پیدا تر شدن. وزنش کم شده. کم اشتهاست. شبها خوب نمیخوابه ، زیاد عرق میکنه . صبحها ساعت 6 میره و 10 شب برمیگرده. انصاف نیست. به خاطر اینا خودش داره فنا میشه. لعنت به این دولت. من نمیفهمم اینها از کی بالاخره حمایت میکنن؟ از سرمایه دار یا صنعت گر؟ از واردات یا از صادرات؟ از کمیته امدادی ها یا حزب اللهی ها؟ اگر برای پدر من اتفاقی بیافته من اینها رو مقصر میدونم . نه خودم و نه خواهر و برادرم تا به حال از سیستم راییییییییگان آموزش و پرورش این مملکت استفاده نکردیم، پس به چه حقی صورت حساب چند میلیونی میفرستند که شما باید درصدی از درآمدتون رو که متعلق به آموزش و پرورشه به حساب وزارت بریزید؟ چه اوضاع بدی. هر کس یک بدبختی داره و بدبختی من هم اینه که خیلی نگران بابام هستم. حق ندارم؟؟

برای نوشی عزیزم....
نمیدونم از کجا شروع کنم ، چون خیلی ناراحتم و بر خلاف میلم آمدم اینجا بنویسم. چند وقتیه خیلی کم میام توی اینترنت و علاقه ای هم به نوشتن وبلاگ ندارم. شاید علتش انتخابات و تحلیل های غلط وبلاگیست ها و پدرخوندگی ساختگی بعضی از وبلاگرها باشه که باعث شده فکر کنم این دنیای مجازی به شدت وارد قلمرو مادی من شده و نظرات و عقایدم و رفتارهام رو تغییر داده. یادمه نوجوان که بودم کتابی خوندم به نام " کوهستان سفید " یا کوههای سفید . داستان علمی تخیلی بود و در اون زمانی رسیده بود که موجودات فضایی بر انسانها چیره شده بودند. این موجودات که سه پایه ها ، اسمشون بود زمانی که بچه ها به سن بلوغ میرسیدند زیر پوست سرشون کلاهکی می گذاشتند که باعث میشد بتونند از راه دور کنترلشون کنند و عقایدشون رو تحت نظر خودشون هدایت کنند.
عجیبه این داستان داره به واقعیت می پیونده. همین اینترنت خودمون چنان ناخود آگاه بر روی مغز همه ما تاثیر گذاشته که حتی تاثیرش رو نمی فهمیم ، یعنی مجال فهمیدن نداریم. روزهای بدی رسیده اند که قدرت ها یا همون ارباب ها چه از آمریکاش بگیر چه همین احمدی نژادش ، می تونند نظر مردم رو با کلاهک های خاص خودشون تغییر بدن. بگذریم! علت نوشتنم ناراحتی بود که از خوندن
وبلاگ نوشی و جوجه هاش بهم دست داد. پدر بچه ها دو روزه بردشون و تا حالا هم برنگردونده اونها رو. این زن داره پر پر میزنه و با توجه به اینکه مادر و پدرش مردن و اکثر اقوام درجه یکش خارج از کشورن ، اهالی وبلاگ شهر رو محرم خودش قرار داده و داره از درد جانکاهش برای اونها مینویسه. نوشته هاش رو که می خوندم همینطور اشک میریختم از اینکه این زن اینقدر بی کسه و اینقدر درمونده که به ما غریبه ها رو آورده. وبلاگش رو که می خوندم یاد فیلم " اندوهی به وسعت اقیانوس " افتادم. یادم افتاد فیلم ها رو بر اساس واقعیات می سازند. الان هم بغض به شدت گلوم رو گرفته ....
میتونم دردش رو احساس کنم چون یک زنم و از الان نسبت به بچه هایی که شاید روزی داشته باشم احساس خیلی خاصی دارم ، ولی نمیتونم حسش رو درک کنم چون هنوز مادر نیستم. میدونم خیلی وحشتناکه ، ولی نمیدونم میشه حق رو بهش داد یا نه؟؟ بچه هاش 3 ساله و 5 ساله اند . هرگز از آشنایی با شوهرش نگفته. هرگز از اخلاق های خودش یا شوهرش نگفته. نگفته اختلافشون چی بوده و یا طلاقشون به چه علت بوده....خوب من هم که این خانوم رو از نزدیک نمی شناسم ، شاید حق با شوهرش باشه....شاید حق با خودش باشه. شاید شوهرش صلاحیت نگهداری از بچه ها رو داشته باشه ...معلومه نوشی مادر خیلی خوبیه ، ولی پدر بچه ها هم حتمآ خیلی دوستشون داره و حق مسلمشه که اونها رو داشته باشه . صرف اینکه نوشی یک زن و خیلی حساس و با احساسه و اینکه ما از طریق وبلاگ می شناسیمش و دوستش داریم ، نمیشه قضاوت کرد بچه ها حق کی هستن. هر دو طرف در این میون نابود میشن. بچه ها هم عذاب میکشند. پدر ،پدره و مادر ، مادر. نمیشه این حس قوی و این غریزه نسبت به بچه ها رو ازشون دریغ کرد.....خیلی سخته و روز به روز هم این مسائل زیادتر میشه ، جدا کردن بچه ها هم از مادرشون خیلی بی رحمانه ست. میترسم نوشی متلاشی بشه. هنوز هم نمیتونم جلوی اشکهام رو بگیرم.....کاش میشد کاری برای نوشی کرد .....کاش ...

Freitag, Juli 01, 2005

دیوار هم تاب احمدی نژاد نیاورد!

امتحان های من هم تموم شد. این دفعه از بس درس خوندم ، خوب دادم. از 8 صبح تا 8 شب مرجع بودم ، غذام هم شده بود بیسکویت . حالا هم فقط برام مونده دل درد و ضعفی که از بیسکویت های صد پله زیر استاندارد ایران گرفتم و پادردی که البته یک ساله دارم و از دردش که تبدیل میشه به ضعف آسایش ندارم. یک روز یکی از بچه ها که من رو مرتب توی مرجع میدید ، آمد بهم گفت خانوم . گفتم بله. گفت تنها کسی که اینجا مثل آدم درس میخونه شما هستید ، چطور اینقدر تمرکز میکنید؟ گفتم ، ای بابا ، تو هم فهمیدی اوضاع من خیلی خرابه.

* بازسازی دیوار بانک سر کوچۀ ما تموم شد. روبروش رو از یک ماه پیش برای ستاد احمدی نژاد درست کرده بودند . هنوز دو روز نشده دیوار نوساز بانک فرو ریخت، دیوار هم تاب احمدی نژاد نیاورد. حالا که بند و بساطشون رو جمع کردن ، دیواره راحت میتونه به زندگی خودش ادامه بده.