Montag, Oktober 30, 2006

من در خواب طاووس نمی بینم.

بچه که بودم ، به کابوس می گفتم طاووس و فکر می کردم آدم در خواب طاووس می بیند. آن موقع ها طاووس می دیدم که زیرزمین خانه مادربزرگم تنها مانده ام و دارم گریه می کنم . بعد یک گرگ خیلی بزرگ که دوبرابر من بود می آمد و می خواست مرا بخورد .( تحت تاثیر داستان شنل قرمزی که آن موقع ها برای بچه ها پخش می کردند ، گرگ خواب های من عینآ شبیه گرگ داستان شنل قرمزی بود . دندان های دراز داشت و آب ازدندان هایش می چکید ).
خیلی گریه و زاری می کردم و می خواستم از چنگش فرار کنم . دنبالم می کرد و من فرار می کردم. گاهی اوقات موفق می شدم خودم را به در زیرزمین برسانم و نجات پیدا کنم . آنوقت نفس راحتی می کشیدم و تا صبح راحت می خوابیدم . اما گاهی اوقات او من را می گرفت و دیگر از آنجا به بعد خوابم را یادم نمی آید. خیلی وحشتناک بود . یا از خواب می پریدم . یا جیغ می زدم و گریه می کردم و یا از تختم می افتادم پایین . یک بار سرم خورد به پایین شوفاژ کنار تختم و بدجوری شکست.
مامان می آمد پیشم و نازم می کرد. می گفت چی شده مادر جون ؟ من هم گریه کنان جریان گرگ را برایش تعریف می کردم. می گفت گریه نکن . چرا می ترسی. عیب نداره ، تو کابوس دیدی. من هم می گفتم نه به خدا من طاووس ندیدم . گرگ بود . من رو خورد. چند ماه ، هر شب ، من و گرگ و طاووس و کابوس و مامان با هم جریاناتی داشتیم . اما هیچ وقت مامان من رو نبرد اتاق خودشون تا خیالم راحت بشه . هیچ وقت هم نفهمید که من همه آن شب ها را گرگ در خوابم می دیدم و نه طاووس .
الان بعد از 16 سال هنوز من خواب گرگ می بینم و هنوز همه می گویند نترس تو طاووس دیده ای.

Sonntag, Oktober 29, 2006


باور کن این اولین بار است که دلم می خواهد از حال نزارم بگریم. تا به حال به یاد داشته ای که دلم اینچنین گرفته باشد . دل من هیچ وقت نمی گرفت . هیچ وقت . آنوقت ها هم که دلم گریه می خواست شاکی بودم . شاکی . می دانی ! دلم کسی را می خواهد که با او صحبت کنم . اما دریغ که کسی نیست. می بینم که همه می گویند کسی نیست . کسی نیست . می گویند چراغ های رابطه تاریکند . اما حداقل دلشان خوش است که چراغی هست، گرچه خاموش . می دانی من واقعا کسی را برای خودم نگذاشته ام. این چه حالی است که هم می خواهم تنها باشم برای یک قرن و هم مصاحبت می خواهم از جانب آنانی که نیستند.پشیمانم . شاید آن آدم ها که پشت سرم مانده اند حالا به دردم می خوردند . همه را از دست داده ام .

Freitag, Oktober 27, 2006

ساعت 8 است!

ساعت 8 است . نمیدانم فردا تعطیل است یا نه . نمی دانم می توانم به طرف خانه پرواز کنم یا نه. دلم لک زده است برای خانه. غذا را درست می کنم . دارم می خورم که صدای انفجارها را می شنوم . بعد هم نقش های زیبا در آسمان . دارند از پارک ملت آتش به هوا می فرستند. غذایم را میریزم دور و ساکم را که حاضر است بر می دارم و می روم به سمت میدان آرژانتین . پارک ملت از بوی باروت و آتش مجال نفس کشیدن نمی دهد . تمام خیابان را دود گرفته. کسی شادی نمی کند.
ساعت 8 و نیم.
آرژانتین غلغله است. باورم نمی شود. ماشین گیر نمی آید. اتوبوس ها همه پر است. سمند ها 3 برابر پول می گیرند. دنبال یک آشنا می گردم. کمی هم مظلوم نمایی می کنم تا راننده ای که قرار است ساعت 9 حرکت کند من را بدون بلیط سوار کند. ولی ماندم . بلیط ساعت 11 گیرم آمده. الان ساعت 9 و ربع است. دیگر چشم هایم را باور نمی کنم . این جمعیت از کجا سرازیر شد . چه خبر است. دانشجو ، کارمند ، خانه دار .....چرا اینجا دارد منفجر می شود . تهران یکباره به جنبش درآمده. دوستم زنگ زد . الووووووو ( فریاد) ....مارال برا من بلیط بگیر دارم میام. مارال 4 شنبه و 5 شنبه رو تعطیل کردند. ای ول ....منم میام. گوشی رو قطع کرد. من از کجایم برای تو بلیط دربیاورم . آخر الان بازار سیاه است . با هر ترفندی بود برایش بلیط گرفتم.
ساعت 12
داریم دور ترمینال جنوب می چرخیم . دلم برای آدم ها می سوزد. به تعداد انگشت های دست هم اتوبوس در ترمینال نیست . همه آمده اند بیرون . بازار سیاه. محشری ست برای خودش. با حسرت به اتوبوس نگاه می کنند . گاه با انگشت آن را به هم نشان می دهند و چند قدمی به دنبالش می دوند. اگر آدم سرحال باشد هوس می کند برایشان شکلک دربیاورد و اگر مثل حال من باشد ، یعنی احساسات بشردوستانه اش گل کرده باشد ، چنان دلش می سوزد که میزند به سرش از اتوبوس پیاده شود تا یکی از اینها جا گیرشان بیاید. گاهی وقتها حال سواره ها ، از حال پیاده ها زار تر می شود. گاهی.

رستوران ها همه پر شده است . پشت مغازه های آبمیوه فروشی صف است . ماشین ها فلاشر می زنند. شیرینی فروشی ها پر از آدم است . کسی ولی شادی نمی کند. مثل اینکه خیلی حال می دهد یک هفته مملکت تعطیل باشد . کسی از عید خوشحال نیست . آدم ها نمی دانند از این تعطیلی خوشحال باشند یا ناراحت. همه حرکت زشت دولت را محکوم می کنند ولی کسانی که مشاغل دولتی دارند از این فرصت طلائی شوکه شده اند. اما در یک چیز اتفاق نظر دارند . این کارها به نفع اقتصاد مملکت نیست. حتی بی سوادترین آدم ها متوجه این موضوع شده اند. پس باز هم جای امید هست. حافظه دوربینم تمام شده است . نتوانستم از آن آبمیوه فروشی فیلم بگیرم . حیف.
افتاده ام جای دلخواهم ، یعنی صندلی 28 . پشت یخچال . پاهایم را گذاشتم بالا و خوابیدم.
****
حوصله همه مان سر رفته . بابا کار دارد . نمی شود رفت مسافرت . بابا عصبانی است . تا به حال زیاد ضرر داده. کارهایش همه مانده . اولتیماتوم داده که اگر کسی این چند روز را نیاید ، شنبه دیگر سر کار نیاید . اخراجش هم برگشت ندارد. امروز عصبانی برگشت خانه. خنده ام گرفته بود. می خواهد همه را اخراج کند!!! فردا هم کسی نمی آید .چرا باید این همه روز تعطیل باشد.

Mittwoch, Oktober 11, 2006

آنچنان می تپد دلم
و آنچنان می کوبد چیزی بر قلبم تبل وار
که گویی از بدو تولد
جنینی لنگ انداز در شکم داشته ام.

Sonntag, Oktober 08, 2006

شاید وقتی دیگر

باز هم من را شرمنده کردی. باز هم ......
با آن همه چرت و پرتی که گفتم ، با آن همه بدی که کردم ، اگر می خواستی جوابم را بدهی ، اگر می خواستی حالم را بگیری ، بدبخت می شدم. می توانم یک کلمه اینجا برایت بنویسم که اگر می خوانی اینجا را ، ببینیش. می توانم یک کلمه اینجا برایت بنویسم ، که البته اینها را هم خجالت می کشم بنویسم : خیلی از لطفت ممنونم . من آدم شده ام ، البته نه به طور کامل هنوز.
یک مطلب خیلی جالب از
زیتون درباره اون خانوم دروغگو ، همان دستپرورده نظام در برنامه کوله پشتی
یک مطلب خیلی جالب تر از
بوئینگ بوئینگ که اساسآ سمپاشی کرده به رهبریت جمهوری اسلامی درباره جلق زدن آقایون( با عرض معذرت) در ماه مبارک رمضان
اه ه ه ....چه جالب . من نمی دونستم آقای
مازیار ناظمی مجری برنامه های ورزشی هم وبلاگ می نویسه.

دیشب هم با لی لی فیلم آفساید رو نگاه کردیم. دستم بشکنه اگه دیگه ازسی دی فروشی های سر ایستگاه میرداماد چیزی بخرم. مثلا دلم براشون سوخت. کوفتمون شد فیلمه. ولی واقعا باحال بود. دلم می خواست مجوز اکران بگیره تا ببینیم این فیلم با این بودجه ( خیلی ) کم و نماهای کم و بازیگرهای معمولی بیشتر فروش داره یا اون فیلم های حمایت شده مثلا ضد جنگ که خیلی هم ضد جنگه جون عمه شون . می دونید که کدوم رو دارم می گم.