Montag, Oktober 31, 2005

film

این چند هفته چند تا فیلم جدید و خیلی خوب دیدم. مثل اینکه دورۀ فیلم های روایی و معمول گذشته و اکثر فیلم ها پازل مانند شدن. تمام پلان ها قاطی شدن و باید برای فهمیدن فیلم خیلی تلاش کنی. مجبور شدم هر فیلمی رو 3 یا 4 بار نگاه کنم تا بهمم چی به چیه. یک بار که برای فهمیدن پلات فیلم . یک بار برای گرفتن نکته هایی که نگرفته بودم. یک بار برای نوشتن فیلم : نوشتن فیلم خیلی بیشتر به فهمیدنش کمک میکنه. یک عالم فیلم اسکریپت نوشتم تا به حال. و واقعآ نگاهم نسبت به فیلم قبل و بعد از نوشتن فیلم قابل مقایسه نیست. دفعه بعد با عینک نقد نگاه میکردم. خلاصه این دو هفته تا 3 و 4 نصف شب بیدار بودم و این ایام مقدس رو شب زنده داری میکردم. صبح ها هم با چشم های پف کرده میرفتم دانشگاه. خیر سرم میخوام ارشد هم شرکت کنم.
مزخرف ترین فیلمی که دیدم indecent proposal یا پیشنهاد بیشرمانه بود که البته میدونم قدیمیه ولی من ندیده بودمش. خیلی ماست بود. عین فیلم فارسی ها. فقط خداروشکر موضوعش یک جوری نیست این ایرانی ها از روش کپی بزنند. بهترین فیلم هایی هم که دیدم دسته گل شکسته یا پژمرده بود که توی ترجمه اسمش با برو بچز کلی اختلاف داریم و closer ...این دو تا خیلی توپ بودن.

فیلم نگاه کردن من هم برای خودش ماجرا ها داره. بعد از دیدن هر فیلمی شب که میخوابم ، توی خواب همون بلایی که سر قهرمان فیلم آمده سر من هم میاد . آی بده !! از یک طرف هم باید خیلی خیلی خیلی مواظب فیلم هام باشم. برداشتم یک جایی قایمشون کردم که عقل شیطون هم بهش نمیرسه. صد تا قفل و چفت و بند هم براش گذاشتم. توی این فیلم ها یک سری هاشون واقعآ برای بچه ها خطرناک هستن. به معنای واقعی کلمه خطرناک هستن. مخصوصا برای پریسا و سامان که چشم و گوش بسته هم هستن و خیلی مسائل رو نمیدونن . در عین حال اینکه یک سری صحنه های بسیار خشن توی این فیلم ها هست که بعضی وقتها حال خود من هم بد میشه دیگه چه برسه به اونها.
قبلا نسبت به نگهداری فیلم هام و مخفی کردنشون خیلی سهل انگاری کرده بودم و این شده بود که پریسا خانوم و آقای سامان خان فیلم هام رو پیدا کرده بودند و یواشکی اونها رو برمی داشتن و هر وقت من خونه نبودم نگاه میکردن. خدا رو شکر اون فیلم ها خیلی وحشتناک نبودن ولی وای به حال وقتی که دستشون به سری جدید فیلم هام برسه.
یک روز رفتم توی اتاقم و یک دفعه توجهم به میز تحریرم جلب شد. رویه میز به طرز عجیبی آمده بود بالا و پبچ هاش هم کنده بود. قفل کشو رو باز کردم و خوب که نگاه کردم دیدم یک نفر پیچ ها رو باز کرده و رویه میز هم با زور به طرف بالا داده شده. توی فیلم هام رو گشتم ولی چیزی کم نشده بود ولی خوراکی هام رو که توی کشوم نگه میدارم خیلی کم شده بودن. کاشف به عمل آمد که آقا سامان هر وقت که خونه نیستم میاد رویه میزم رو به زور میکشه بالا و از زیرش خوراکی و فیلم بر میداره. تازه این بعد از اعتراف احمقانه خودش بود . برام تعریف کرد هر وقت که میرم حموم میره از توی کیفم کلید کشوم رو برمیداره و سی دی ها رو میذاره یک جا تا وقتی که خونه نیستم بره نگاهشون کنه. بعد از این اعترافش دیگه کلیدم رو جایی نمیذاشتم که بتونه دست بزنه. ولی آقا مهندسی کرده بود و میزم رو داغون کرده بود با این کارش. این شد که گفتم به خاطر خودشون البته ، سی دی هام رو یک جای درست و حسابی نگه دارم. البته این جایی که کشف کردم ظرفیتش چندان بالا نیست و دقیقآ یکشنبه هفته دیگه 40 تا فیلم قلنبه میرسه دستم و دیگه موندم کجا قایمشون کنم. بعد از اینکه متوجه ماجرا شدم یک روز بهشون گفتم ساعت 8 بعد از ظهر از دانشگاه میام . ولی ساعت 4 آمدم خونه و مامان هم خونه نبود. فکر میکنید وقتی سر بند گرفتمشون داشتن کدوم فیلم رو نگاه میکردند؟؟؟ "8mm " که واقعا نزدیک بود شاخ دربیارم. خدا رو شکر هنوز دو دقیقه هم از فیلمه نگذشته بود که رسیدم خونه. دو تا دختر و پسر نوجوون بشینن با هم فیلم 8 میلیمتر رو ببینند!!!!!! یک هفته تمام داشتم خدا رو شکر میکردم که به موقع رسیدم خونه....احمق های دزد تخمه آفتابگردون هم خریده بودن گذاشته بودند جلوشون تق تق می شکستن. یک کتک حسابی هم به هردوشون زدم. سامان عین غول می مونه و خیلی از من گنده تره ، ولی وقتی خطایی میکنه که میدونه مستحق مجازاته ، کتک خورش خوبه و اصلا اعتراض نمیکنه . فقط یک ربع داشتم سامان رو میزدم و دعواش میکردم. قیافه اش شده بود عین احمق ها. با پریسا هم یک هفته حرف نزدم . از اون مارمولک هاییه که آدم دلش میخواد خفه اش کنه. هر جا به نفعشه با سامان میپره ، هر جا به نفعشه با من. هر جا هم مسئله فضولی باشه نفر اول میدوه. حالش رو حسابی گرفتم. خیلی از فیلم هام رو با نوشته هاش میدادم ببینه ، اون وقت اینطوری از پشت به آدم خنجر میزنه. دیگه تموم شد . خودش هم میدونه امتیازی که براش قائل شده بودم دیگه برنمیگرده.

این ماجراها باعث شده که مراقب تر باشم و اینقدر خنگ بازی در نیارم نسبت به وسایل شخصی خودم. این اشتباه من ممکن بود برای بچه ها گرون تموم بشه. اونها بچه ان ، ولی من که مثلا بزرگترشون بودم باید مراقب می بودم. والدین گرامی هم که اصلا مراقب این دو تا نیستن و تمام تربیت و تنبیه و همه چیزشون افتاده گردن من. به هر حال این از اون مسئولیت هاییه که باید خیلی خوب انجامش دادو وگرنه ضرری که آدم میبینه اصلا قابل جبران نیست.

Montag, Oktober 24, 2005

اندر احوالات استادان دانشگاه.

سر کلاس ما:
استاد بسیار با شخصیت نما و جنتلمن ، که ادعای علم و سوادش هم میشه داره به ما آمار درس میده و میگه تو median وقتی ما یک داده رو با داده دیگه جمع میکنیم و تقسیم بر دو میکنیم...
حالا من یک مثال میزنم: مثلآ اگر یک ایرانی رو با یک پاکستانی جمع کنیم و تقسیم بر دو کنیم میده یک... یک کمی فکر میکنه میگه نه ! افغانی که نمیده ... طوری میگه یعنی یک افغانی کمتر از آدمیزاده. یعنی یک افغانی آدم نیست.
الحمدلله که سطح ادعا و سوادشون عرش آسمون رو سوراخ کرده و سطح شعور و دیدشون هنوز از کمترین آدمهایی که خودشون میشناسند کمتره.

کلاس ریاضی، مهندسی شیمی...
استاد معروف و دانشمند ریاضی که با کلی منت و مکنت میاد سر کلاس درس میده و وقتی باهاش حرف میزنی باهات با لهجه فارسی بریتانیایی حرف میزنه که قشنگ بفهمی از کجا آمده امروز با وقار تمام مثال یک طاووس وارد کلاس میشه. به یکی از بچه ها دستور میده تخته رو براش پاک کنه.
خوب: من یَک مَسئَله از خودم در بَکردم !!!!!!!! ببینم کی میتونه از خودش راه حل دَر بَکنه ؟؟
بچه ها تا یک ساعت چسبیده بودن روی صندلی هاشون و بعد از این همه مدت که میگیرن ماجرا چیه الکی بلند بلند می خندند تا استاده خیط نشه...

سر کلاس x :
استاده کم مونده پشتک بزنه سر کلاس. یا ادای میمون رو در بیاره. یا بپره بغل دخترهای کلاس. اینهمه سرمستی نمیدونم علتش چیه. از وقت کلاس فقط 5 دقیقه اش صرف خود درس میشه و همه اش تلف میشه پای اراجیف این احمق. میدید من از خستگی روی پام بند نیستم و چشمهام مرتب می چرخه باز هم بلندم کرده که برو تخته رو پاک کن. و از اون ور جلوی پسرها با دخترها شوخی های مستهجن میکنه. یک آشغال به تمام معنا.

واقعا موندم با اینهمه نخبه و معلم های شریف توی آموزش عالی چطور یک ذره هم از جای خودمون تکون نخوردیم. اینهمه تولیدات علمی و آدم های با سواد که از دانشگاه ها در میان حتما باید علتی داشته باشه. این همه مقالات علمی که نوشته میشه و این همه تحقیق واقعآ به خاطر وجود چنین موجودات احمق و شاخدار توی دانشگاه های مملکت ماست.

Sonntag, Oktober 16, 2005

friendship

ملت !
بالاخره بعد از این همه دربه دری و شکوه و ناله یک دوست خوب پیدا کردم. خیلی خوشحالم و روحیه م هم بهتر شده. از مرگ بهترین دوستم به این طرف ، هرگز نتونستم یکی رو که خیلی با من جور باشه و بتونه تحملم کنه پیدا کنم. این دوست جدیدم دو سالی از خودم بزرگتره ، ولی خیلی با هم تفاهم فکری داریم. انگار آینه درون منه! تمام علایقمون ، رفتار و حرکاتمون و نظراتمون شبیه هم دیگه ست. دومین نفریه که وقتی باهاش تلفنی صحبت میکنم ، تا یک ساعت تلفن از دستم نمیافته. هر چرت و پرتی که بگین درباره اش صحبت میکنیم و باز هم موضوع کم نمیاریم. از حرف های خاله زنکی گرفته تا فیلم و کتاب و نویسنده و فیلسوف و مسائل خانوادگی و غیبت و آشپزی. حتی در مورد ماشین و فوتبال و والیبال و ... همونقدر سرش میشه که من. باعث میشه با هم بحث بکنیم و لذت ببریم. آدمیه که یک ذره غرور توی وجودش نیست. پر انرژی و فعاله ، که این یکیش عین خودمه. پایه همه چیز هست. کوه ، والیبال ( توی پارک) ، خرید ، گردش ، خیابون ، شب شعر ، جلسات داستان . یک روز که همدیگه رو نمیبینیم دلمون خیلی واسه همدیگه تنگ میشه. یک جورهایی قلب هامون همدیگه رو حس کرده. از این دوستی ها نیست که زود سرد بشه .
یکی از خوبی هاش اینه که قدش بلنده. من همیشه مشکلی که با دوستهام داشتم این بوده که اکثرآ 20 تا 30 سانت ازم کوتاه تر بودن. شانس بود دیگه. هر چی دوست پیدا میکردم کاملا برعکس خودم بودن.. توی دوران مدرسه که معضلی بود برای خودش. اعصابم خورد میشد. توی راه مدرسه پسرها پدرمون رو درمیاوردند. دوستهای دوران دبیرستانم خیلی کوتاه بودند. یک روز ظهر داشتیم با هم میرفتیم خونه. مسیری هم که مدرسه ما توش بود ، از اونهایی بود که سر ظهر پر از دختر و پسر بود و خر صاحبش رو نمیشناخت. حالا چند تا متلک شنیده باشیم خوبه ! ؟ دو تا پسر داشتن از رو به رومون میامدن . یکدفعه یکیشون گفت: اینا مدرسه موش هان ، ( اشاره به من) این هم مبصرشونه!!!!!!!! وای من رو میگید از خنده دیگه نمیتونستم راه برم . بچه ها از عصبانیت داشتن منفجر میشدن و هر چی فحش بلد بودن زیر لبی به پسرها میدادن. من هم نشسته بودم روی پله یه خونه ای. حالا مگه خنده ام بند میامد. خلاصه کلی حال اون بیچاره ها گرفته شد. از چیزهای دیگه ای که بارمون میکردن نمودار ، دالتون ها ، مامان و بچه هاش را هم میتوان نام برد!!!! ولی این دوستم با اینکه باز هم از من کوتاهتره ولی قدبلند محسوب میشه. از این جهت خوبه که میشه باهاش رفت خیابون.
شانس من بیچاره امسال قبول شده ارشد و بیشتر وقتش رو تهرانه . خیلی کم همدیگه رو میبینیم و بیشتر تلفنی حرف میزنیم. فردا دم افطار هم قرار گذاشتیم کافی شاپ . کلی از حرف هامون قلمبه شده .
این دلیل هایی که گفتم دلیل های جدی برای تعریف یک دوست خوب نیست. توی دوستی یک چیزهایی اصلآ تعریف نشدنی هستن . خیلی چیزهای خوب دیگه این آدم رو به من نزدیک کرده. ولی علت اصلی یک حسه که به هیچ وجه در قالب کلمات درنمیاد.
میدونم این نوشته ام به نظر یک کم لوس و سطحی میاد. ولی برای منی که دوست ندیده ام یک اتفاق منحصر به فرد محسوب میشه که دلم می خواست حتمآ بنویسمش.

Dienstag, Oktober 11, 2005

شده تا به حال آخر شب ، خواب آلود برین تو آشپزخونه . یه قند بذارین گوشۀ لپتون . توی لیوان شیر بریزین ، بعد وقتی یک قلپ ازش خوردین بفهمین دوغ بوده توی لیوان ...

Freitag, Oktober 07, 2005

dream house...

یکی از موضوعاتی که برای speaking ارائه میدیم ، dream house یا همون خانۀ رویایی شماست. اکثرآ دوست دارن سرسبز باشه ، بزرگ باشه ، کنار آب ( به خصوص رودخونه ) باشه. اتاق های زیادی داشته باشه . پسرها میخواستن بچه های زیادی هم داشته باشند توش ، ولی دخترها اکثرا دوست داشتن تنها یا با دوستهاشون زندگی کنند.
چند روز پیش یکی از بچه ها داشت توی کلاس از خونه رویاییش حرف میزد و من هم رفته بودم توی فکر. تا به حال این همه راجع بهش صحبت شده بود ، من اصلآ بهش فکر نکرده بودم. آدم وقتی بهش فکر میکنه واقعآ گیج میشه. چیزهایی رو که میخوای بعضی وقتها امکان نداره با هم دیگه جمع بشن. مثلا من یک جای سرسبز نزدیک به یک دریاچه رو دوست دارم که کنار دریاچه یک قایق پارویی هم باشه و هر وقت دلم گرفت برم پارو بزنم تا وسطهای دریاچه ، یک چرتی بزنم و بعد هم برگردم. خونه من یک کمی شبیه خونه های شماله که طارمی و ایوان داره. ولی جالبه که در عین حال که یک همچین خونه ای رو دوست دارم، بیشتر دلم میخواد خونه ای با ارتفاع خیلی زیاد داشته باشم. مثلآ طبقه آخر یک آسمون خراش ، که سالن خیلی بزرگی داره ( اتاق خوابها خیلی مهم نیستند) و پنجرها ی بزرگ سراسری و وقتی به بیرون نگاه میکنم تمام شهر زیر پام باشه.
ولی وقتی ته دلم رو کنکاش میکنم برمیگردم به دوران بچگی . بچه که بودم قبل از ازدواج عمۀ کوچیکم ، هر شب خونۀ پدربزرگم بودم . علتش هم عشق عجیب و غریبی بود که به عمه ام داشتم. ( ولی الان اصلآ ازش خوشم نمیاد که شاید بعده ها علتش رو نوشتم). عمه من دختر زیبا و قدبلندی محسوب میشد. موهای خیلی مشکی و پری داشت که تا پایین کمرش میرسید. کلی از عشقی که به عمه ام داشتم به خاطر موهاش بود. بوی شامپوی خارجی که به موهاش میزد هنوز توی مشاممه. شب ها میرفتیم روی پشت بوم میخوابیدیم. مخصوصآ این موقع از سال. مامان بزرگم میرفت پتو و ملافه های سنگین رو روی پشت بوم پهن میکرد و صافشون میکرد و وقتی از سرمای بیرون میرفتی توش کلی از گرماش کیف میکردی. یادش بخیر. پتوهاش انقدر سنگین بود که من با زور بچگونه ام نمیتونستم زیاد تکونشون بدم. بهترین قسمت ماجرا وقتی بود که طاق باز میخوابیدم و یکدفعه آسمون رو با اون همه ستاره بالای سر خودم میدیدم. انقدر کیف داشت که یادآوری خاطره اش اشکم رو در میاره...عمه ام دب اکبر و دب اصغر و کلی ستاره رو توی همین بچگی بهم یاد داد و از اونها از خودش برام قصه در میاورد و من رو می خوابوند. اکثر وقتها به یک قصه رضایت نمیدادم و توی جام بلند میشدم که تورو خدا یک دونه قصه دیگه هم بگو !!! آخر سر بابابزرگم بلند میشد یک داد اساسی میزد و من هم از بس ازش حساب میبردم صدام قطع میشد. بعد دست عمه ام رو میگرفتم میگذاشتم روی لپم و آسمون رو نگاه میکردم. خیلی هم سرمایی بودم و تا خوابم نمیبرد همه اش ریز ریز به خودم میلرزیدم. وقتی خسته میشدم میرفتم توی بغل عمه ام و سرم رو میکردم توی موهاش و از بوی موهاش مست میشدم. تا صبح مثل سنگ میخوابیدم.

الان که فکر میکنم میبینم خونۀ رویایی من خونه ایه که شب روی پشت بومش بخوابم زیر یک لحاف گرم و سنگین و آسمون پر از ستاره رو ببینم. انقدر این آرزوهامون رو دست کم میگیریم که یک روز میبینیم خیلی دیر شده برای برآورده کردنش. پشت بوم خونۀ الانمون رو که عمرآ برم روش بخوابم. پر از سوسک های گنده ست. صبح ها هم کلاغ ها میان آشغال غداهاشون رو میریزن. اصلآ نمیشه...ولی فکر آسمون و ستاره هاش و اینکه زیرشون بخوابم هر شب بیشتر از شب قبل کلافه ام میکنه.

شما هم اگه فکر بکنید میبینید خونۀ رویایی اونی نیست که در آینده دوست دارید داشته باشید بلکه خونه ایه که شاید در گذشته خیلی دور روز های خیلی خوبی توش داشتید . اکثر افراد خونه ای در یک مکان سرسبز و فضای باز دوست دارند. به این که فکر میکنم شک میکنم که شاید نظریه تناسخ درست باشه. شاید دوست داریم مثل روزگارهای خیلی دور که دود و ماشین و خونه های قوطی کبریتی همه جا رو نگرفته بود زندگی کنیم. شاید روح ما قبلآ در بدن گذشته گان ما بوده که خونه رویایی ما اینقدر شبیه اون واقعیتیه که از چند هزار سال قبل تا صد سال پیش وجود داشته.

Mittwoch, Oktober 05, 2005

هر وقت ناراحتم ، غمگین و افسرده ام با خودم میگم بیام توی وبلاگم یه چیزی بنویسم شاید حالم بهتر بشه. درونم پر از حرفه ، احساس میکنم بهترین نوشته هام رو میتونم در این حالت بنویسم ، اما وقتی صفحه میام جلوم اینقدر خالی ام که نمیتونم بنویسم. همه اش میشه حرف های تکراری و بیهوده که خیلی هم اینجا خوندید. مثلآ اینکه خسته ام یا ناراحتم یا حالم خیلی بده. دقت کردم دیدم هر دفعه میام همینها رو مینویسم.
بیشتر ناراحتی ام از دست خودمه. اینقدر از خودم خسته شدم که دیگه طاقت ندارم. دلم میخواست یک جوری برای مدت زیادی خودم رو فراموش کنم ، یک جوری از دست خودم راحت بشم. تابستون خودم رو با کار کشتم و اینقدر کار کردم که هلاک شدم. حداقل از دست افکار مزاحم راحت شدم. ولی این آدمیزاد احمق عجب موجودیه که اینقدر زود به شرایطش عادت میکنه . الان دیگه اصلآ خسته نمیشم و زود هم خوابم نمیبره. درواقع ساعات کاری روزم یک جورهایی از ساعات خوابم میگیره و بیشتر وقتم رو بیدارم که این خودش باعث خوشحالیه ، ولی باعث شده دوباره مثل قبل بشم.

نمیدونم یک سری اخلاق هایی که ما داریم توی زندگی...دست خود ماست یا ارثیه یا از طرف خدا آمده. به هر حال از هر کجا آمده من یکسری اخلاق هایی دارم که خودم از همه بیشتر ازشون نفرت دارم. گاهی مقصر خودم رو میدونم و گاهی تربیت خانواده ام رو و گاهی آفرینشم رو. زمانی این اخلاق ها خیلی عذاب آور میشن که میدونم باید تا آخر زندگی تحملشون کنم. بعضی وقتها فکر میکنم خیلی آدم احمقی هستم. نمیدونم چطور از دست بعضی قسمت های وجود خودم خلاص بشم.

Confess
اینی که بالا نوشتم یعنی اعتراف.
از اون کارها کردم که تا به حال توی عمرم یک بار هم نکرده بودم. یعنی دورویی....
یه دوستی دارم تو دانشگاه ، که از آخر ترم قبل تا به حال نه بهش زنگ زده بودم و نه ایمیل و نه حتی آفلاین . دیروز که بالاخره بعد از دو هفته رفتم دانشگاه دیدم نیست. آخه همیشه خدا وله توی دانشگاه و همه اش هم داره با این و اون حرف میزنه و الکی میخنده....از بچه ها سراغش رو گرفتم. گفتن این ترم مرخصی گرفته واسه ارشد بخونه. دیشب براش آف گذاشتم که خیلی دلم واسش تنگ شده و دوست دارم ببینمش و امروز بهش زنگ میزنم ، که فرصت نشد.
درحالیکه اصلآ هم اینطور نبود. چون منابع ارشد رو ندارم و دنبال یکی میگشتم که بهم بگه و کمکم کنه ، اول میخوام بهش زنگ بزنم و بعد از چند بار زنگ زدن ازش منابع رو بگیرم. خیلی عوضی ام ، نه؟

Montag, Oktober 03, 2005

اوه اوه اوه!!!!
ای ول.... من از
اینجا یک سری از حکایات واقعآ متین عبید زاکانی رو پیدا کردم. خیلی هم خوشحال بودم ، چون خیلی وقت بود دنبال حکایات عبید میگشتم و چون چند تا از حکایاتش رو هم قبلآ خونده بودم ، بهش خیلی علاقمند شدم. فکر هم میکردم آدم حسابیه. منتها چون وقتی کتاب میخرم نمی خونم ، از این جور چیزها که توی اینترنت پیدا میکنم کلی ذوق میکنم ، برای اینکه تا آخر میشینم میخونم.

الان هم تازه از خواندن اونهمه حکایات بی بدیل استاد محظوظ شده و دارم گیج میزنم. بابا این عجب بی تربیتیه !!!!!!!!! چشمهام الان شدید گرد شده. خاک بر سرم. یعنی این طور که این نوشته ها ، تمام ایرانی ها خیلی وحشتناک بودن زمان قدیم. ببخشید : خیلی ببخشید:

اولآ که همشون هم جنس باز بودن. دومآ زنها خیلی بی ترببیت بودن. سومآ همه اش دنبال مسائل جنسی بودن. بعد اینکه آقا اینا به بچه هم رحم نمیکردن و مثلآ توی مسجد ترتیب پسربچه ها رو میدادند. شیخ و ملا هم حالیشون نمیشده. همه با هم قاطی پاتی بودند. تازه اون زمان ها تا اونجایی که عقل ناقص من understand کرده ، فقط زنها پول نمیگرفتند برای جای خالی ، به مردها هم پول میدادند. اوه اوه ! عجب اوضاعی بوده. تازه از اون بدتر ، مثل اینکه به خر و گاو و اینجور چیزها هم رحم نمیکردن. واقعآ الان گریپاژ کردم . یعنی چی این چیزهایی که من خوندم؟ میگن اینترنت واسه بچه خطرناکه همینه ها! واقعآ وقتی توی اینترنت میگردی باید مواظب باشی هر چی بهت تعارف کردند نگیری بخونی. نکنه دروغ بوده؟

واقعآ دست جمهوری اسلامی درد نکنه. معلومه خیلی از نظر اسلامی مملکت پیشرفت کرده . الان اگر دقت کرده باشید ، مخصوصآ سر ظهر یا غروب از پنجره توی کوچه رو نگاه بکنید و ببینید دو تا آقا پسر و خانوم دختر بسیار محترم در حال انجام حرکات غیر اسلامی هستن ، البته فقط از ناحیه صورت ، یک دفعه انگار قتل دیده باشید به همه اعضای خانواده میگید بیان این بی ناموس ها رو ببینند و بعد همه گی به صورت یک کلونی از پنجره آویزون میشید و وقتی تازه فارق میشید میبینید کلی از همسایه ها به همین صورت ؛ دقیقآ عین شما از پنجره آویزون هستند. بعد هم کلانتر محل به طوری که همه همسایه ها بشنون داد میزنه : آهای یکی زنگ بزنه به پلیس ، که در همین هنگام آن زوج محترمه فلنگ را بر میبندند.
ولی توی اون دوره ملت هر کاری دلشون میخواسته توی کوچه خیابون میکردن و تازه کسی هم جرات نداشته بهشون حرف بزنه . یک چیز دیگه اینکه حتمآ برید این اراجیف رو که البته از حق نگذریم بعضی هاش واقعآ خنده دار بود بخونید ولی اگه قلبتون ناراحته مواظب باشید که توش پر از حرفهای با تربیته ...یک چیز دیگه اینکه این قزوینی های بیچاره مثل اینکه از همون اول مورد آماج کارخانه جوک سازی بودند.

Samstag, Oktober 01, 2005

destroy


Make way jungle, we want oil!
Originally uploaded by Nick Lyon.

ملت ، بیاین من رو از دست این خانوادۀ غیر محیط زیستی نجات بدید!!! 7 سال پیش که این خونه رو خریدیم ، توی حیاط بزرگش درخت گیلاس و آلبالو و آلو ، سیب و .... و یک عالمه مو داشتیم. پامون رو توی خونه نذاشته درخت های آلو خشک شد. بعد درخت گیلاس و کرم زد. هر چی به این ننه بابامون گفتیم زودتر یک فکری بکنید تا درخته خشک نشده ، نکردن که نکردند. بعد یک روز بابا آمد درخته رو قط کرد. درخت های انگور دیگه انگور زیادی نمیدن. درخت سیب رو از جاش دراوردن. باورتون نمیشه من واسه هر کدوم از این درخت ها چقدر گریه کردم. به خدا گیاه ها هم روح دارند و هم همه چیز حالیشون میشه!!! به نظر من بعضی هاشون از دست مامان و بابای من خودکشی کردن .
تنها درختی که تا به حال قصد جونش رو کردند و صدقه سر بابا بزرگم نجات پیدا کرد ، درخت توت بود. اون هم چه توتی : شاتوت به چه درشتی میده! خدا بیامرز بابابزرگم اون روزی که می خواستن درخته رو ببرن ، خونمون بود. هن و هن کنان آمد توی حیاط و گفت بابا اون رو نبرید . کدوم خری تا به حال درخت توت بریده که شما دومیش هستید. پدربزرگم آدم خرافاتی نبود ولی یک سری باورهای قدیمی داشت که اکثر مادر و پدربزرگ ها دارن. میگفت هر کس توت رو ببره ، روزی خونه اش قطع میشه. چون اکثر حرف هاش و خواب هاش( این خواب صادقه اش رو از بین ششصد تا نوه فقط من یکی به ارث بردم) درست از آب درمیاد و مامان هم که بر خلاف ادعای روشن فکر بودنش به شدت خرافاتیه ، باعث شد جون درخته از دست این قاتلان _ جانیان _ آشوب گران و اقدام گران بر علیه امنیت نظام طبیعت نجات پیدا کنه.
حالا بعد از این همه کشت و کشتار و قتل عام رفتن تو فکر درخت گردو. خودم اتمام حجت کردم که اگر بخواین ببرینش باید از روی جسد من رد بشید. عین این تحصن هستن ، من خودم رو با زنجیر میبندم به درخته و نمیذارم این اتفاق بیافته ...نمیدونم این چه دشمنیه این دارند. واقعآ که طبیعی نیستن . اینا مشکل دارن با خودشون.
بابا من رو اذیت هم میکنه . میگه چون درخت گردو ، اسرائیلیه ،من وظیفه ملی و دینی ام ایجاب میکنه برم ببرمش از دست این ننگ راحت بشم. گفتم قربونت پدر جون ، شما نمیخواد زیاد خودت رو ناراحت کنی. الان فلسطینی و اسرائیلی دارن با هم زندگی میکنند ، هیچ کدوم با اون یکی کار نداره ، شما نمیخواد این درخت بدبخت رو در راه افتضاح های جمهوری اسلامی فدا کنی.

آخرین جنایتی که اینا کردند ، بزرگترینشون هم بود. ما در پارکینگمون رو بزرگ کرده بودیم و یک سری تغییرات دیگه داده بودیم برای حیاطمون...یه درخت خیلی خیلی بزرگ جلوی در پارکینگ قرار گرفته بود که متعلق به ما هم نبود ، بلکه دقیقآ توی کوچه بود. این درخته که از این درخت بزرگا که نمیدونم اسموشون چیه( صنوبر ، کاج ؟؟؟) از اینا که شاخ و برگشون خیلی گسترده ست ، نمیذاشت ماشین رو ببریم تو. شب توی خونه شورا گرفتن که چکارش کنیم . نتیجه: میبریمش!!!!!!! خلاصه بابا فرداش رفت با چند تا کارگر برگشت و بهشون گفت ظرف کوتاه ترین مدت نباید هیچ اثری از این درخته اینجا باشه. چون شهرداری اگر متوجه میشد یا دودمانمون رو بر باد میداد و یا حسابی جیب شریف جناب پدر رو تخلیه میکرد. هیچ چی سه ساعت نشده ، حتی اثری از کوچکترین شاخه های درخته هم نموند. من به خاطر این ماجرا یک هفته باهاشون قهر بودم و از بس شام و نهار نخوردم 3 کیلو کم کردم . هر چی فحش هم بلد بودم به همسایه های احمق و بدبختمون دادم که مثل پخمه ها چشم های کورشون و گوش های کرشون بسته بود و اصلآ نپرسیدن آقا شما چیکار دارید میکنید.
از ماست که بر ماست.