Samstag, Januar 27, 2007

برج نشین

بالاخره این کامپیوتر کذایی هم درست شد. اول از همه باید از زیتون عذرخواهی کنم . براش آمدم کامنت بذارم ، فیلتر بود نشد. با ایمیل فرستادم برگشت خورد. گفتم همینجا بذارم. امیدوارم بیاد اینجا و بخونه. بعد هم که کامپیوتره خراب شد و زد تو بساطمون. خلاصه ما بی مرامی کردیم زیتون خانوم . خانومی کردی!!!


امسال تو مسائل سیاسی بعد از فرهاد رهبر و انتخابات شوراها این شایعه مرگ اسمشو نبر برام خیلی جالب بود. تقریبا یک ماه پیش بود که روزنامه های غربی خبر از مرگش داده بودن . ولی جالب اینکه خبر خیلی عمومی نشد و عامه مردم نمی دونستن. ولی الان دیگه خیلی علنی شده و همه پچ پچ کنان زیر گوش همدیگه میگن . البته از اون خبرهاست که نمیشه راجع بهش تو تاکسی با مسافرهای دیگه بحث کرد!!

یکی میگه می خوان برای تاسوعا عاشورا اعلام بکنند که از نظر رسانه ای تاثیر دیگه ای داشته باشه. یکی می که سرطان خون داره و هفته ای یکبار خونش رو عوض می کنند. یکی میگه یک ماهه مرده. خلاصه ما نفهمیدیم آخر.

از طرف مقامات بالای خونه هم دستور اکید رسیده که ولگردی شب تاسوعا با رفقای ناباب ممنوع و باید بلیطم رو عوض کنم فردا شب برگردم. رئیس فرمودن نمی خوام بچه هام مثل خودم قربانی جنگ کوسه ها و گرگ ها و شغال ها بشن. بعد هم تحلیل سیاسی کردن که مملکت به هم میریزه و اینا. خلاصه باید دوستان رو قال بذارم و از حال و حول شب تاسوعا بگذرم. الهی کوفتتون بشه.

راستی اگه همین اسمشو نبر واقعا مرده باشه ، کدوم طبقه جهنمه الان . الان با صدام ( منظورم بدلشه) و پینوشه و اون یکی اسمشو نبر نشستن دارن به ریش ملت می خندن . ااااااااااااه فکرشو بکن ! احتمالا برج نشینه اونجا. آخی ! یک عمر ساده زندگی کرد و زندگی علوی در پیش گرفت ولی در عوض آخرش برج نشین شد.

Dienstag, Januar 23, 2007

Laughing idiot

مثل اینکه این بلای خانمان سوز گریبان چند گزارشگر دیگه آب و هوا رو هم گرفته. البته راه خوبی هم هست برای معروف شدن. ولی این بنده خدا واقعا نمی تونه خودش رو کنترل کنه.
فکرش رو کنید یک مجری تو ایران اینکار رو بکنه ، روز بعد یک کاغذ رو میزشه که از فردا بره آب و هوای خونشون رو گزارش کنه.

Montag, Januar 15, 2007

فلاور جان زندگی به اندازه یک گه زیباست.



من یه مامان بزرگ دارم که تو این 9 ماه که آمدم تهران یک بار هم بهم زنگ نزده . عوضش وقتی عروس عمه ام یه جای خیلی دور درس می خوند ، هفته ای یک بار بهش زنگ می زد.
یه مامان بزرگ دیگه هم دارم که اون هم زنگ که چه عرض کنم تا به حال یک احوال پرسی درست و حسابی هم ازم نکرده ، ولی وقتی دختر دائیم یه جای خیلی دور درس می خوند ، یه ساعت پشت تلفن منتظر می نشست تا مسئول خوابگاه تلفن رو وصل کنه. گاهی اوقات هم انقده دلش تنگ میشد که روزی دوبار زنگ می زد .
همین مامان بزرگم باید الان یه قبض تلفن خداتومنی رو پرداخت کنه ، چون صد دفعه زنگ زده به پسردائیم که تو لندن معلوم نیست چه غلطی میکنه. هی ناله میکنه ، مگه درآمد من چقدره که پول این قبض رو بدم. ننه من هم گفته من پول تلفنت رو میدم .
این مامان بزرگم پسریه و یه موی گندیده 4 تا پسر بی بخارش رو که هیچ غلطی تابحال براش نکردن با یه موی طلاگرفته دخترهاش که براش همه کار می کنند عوض نمی کنه . اون یکی مامان بزرگم هم دختریه و اصلا پسرهاش رو آدم حساب نمی کنه . تازه همیشه از دامادهاش در برابر پسرهاش دفاع می کنه.
ما چقدر خوش شانسیم که نوه های دختری اون مامان بزرگم و نوه های پسری این مامان بزرگم هستیم.
من از اون مامان بزرگم که پسریه حالم بهم می خوره . آدم به این مزخرفی تا حالا توی عمرم ندیدم . از اون اداهای مهربانانه اش که دلش می خواد همه عالم و آدم فکر کنن این چقدر مهربون و خانومه بدم میاد. یه دفعه تا حالا نشده برای ماها قصه تعریف کنه . یه چیزی برامون ببافه . کادوی تولدمون رو قشنگ یه ماه بعد از تولدمون بهمون میده و اونم از تو سطل آشغال درمیاره میپیچه لای روزنامه ، پرت می کنه جلومون . اونوقت سفره امام نمی دونم چی چی میندازه ، از این سر تا اون سر. بعد میره غذا درست می کنه برای اون پیرمرتیکه الدنگ سرکارگر خونه نیمه کاره روبرویی که بریزه تو شکمش تا با خیال راحت منقل و وافورش رو چاق کنه ، بو گندش کوچه رو از جا برداره. اصلا از این مامان بزرگ ها که توی تلویزیون نشون میده وجود داره یا نه ؟ دروغه ، راسته ، مزخرفه ...چیه

چه روز خوبی میشه امروز که مامان بزرگ منفورت بهت زنگ بزنه .
– ده ! مامان بزرگ چی شده بعد یه سال یادی از ما کردی. حالت خوبه . نکنه امروز ننه ام خرحمالی ات رو نکرده ، زنگ زدی به من گلایه کنی؟
- نه . به درک که تو اون جا چه گهی می خوری . می خواستم ببینم تو درباره ........فلان حرف ها رو زدی ؟
- ای بابا ! نه من فقط به فلانی گفتم ، اون پسره گنده هه ترتیب اونو داده . دیگه نگفتم دختر نیست و فاحشه ست و با هزار نفر بوده تا به حال .
-.........
- بی خیال . به من چه که دختر نیست مامانی . کی دیگه این روزا دختره . تازه فلانی و فلانی هم نیستن . این حرف ها رو به جان خودت من نزدم.
-.....
- ده ! مگه شما نمی دونستید . حالا از این به بعد بدونید . خوبه واسه اطلاعات عمومی تون .
-........
- کاری نداری مامانی . خدافظ


حالا مامان ات به خاطر اون ننه بزرگت و ایکس و ایگرگ که خودشون صد بار از ماجراهاشون تعریف کردن سه روزه به ات زنگ نزده. دیروز تلفنت خاموش بوده. امروز هم هی ریجکت میکنی ملت رو .


آسمان آبی ست . خورشید زرد است . ابرها سفید می باشند و امروز خوب می درخشد به جان تو . کاش کی یک گاوی از تو آسمان رد میشد و شرتک می زد به همه اینها. قهوه ای هم رنگ خوبی ست.

Samstag, Januar 13, 2007

آیا تا به حال به تو تجاوز کرده اند؟

چند روز پیش با یکی از دوستان قدیم که آن موقع ها اصلا با هم خوب نبودیم و جدیدا به خاطر قضا و قدر روزگار خیلی با هم صمیمی و محرم شده ایم ، رفته بودیم کوه. حالا بماند کدام کوه. توی راه می خواست چیزی برایم تعریف کند ، ولی جلوی خودش را می گرفت. دو سه دفعه گفت مارال و بعد حرفش را خورد. من هم در این جور موارد پیله نمی کنم که بگو چی می خواستی بگی.

بعد از 4 ساعت ، با کلی قول که به کسی نگم ، گفت می خوام بدترین ماجرای زندگیم رو برات تعریف کنم . حالا من هم سر تا پا گوش که این چه ماجراییه که برای شوهرش هم تعریف نکرده.
دوهفته پیش ونک سوار یک شخصی میشه که دو تا دیگه مسافر هم داشته. حوالی ساعت 9 شب . دو تا مسافرها نرسیده به پارک ملت پیاده میشن . دوستم می گفت وقتی تنها شدیم یکدفعه راننده دستش رو می گیره. خیلی ترسیده بوده و شروع کرده به جیغ و داد . حالا از بخت بد ، قبلش رفته بوده دندان پزشکی و دهنش سر بوده ، نمی تونسته درست جیغ بزنه. راننده که به گفته دوستم پسر 27-28 ساله و خوش قیافه و خوش سر و وضعی هم بوده ، می پیچه تو یکی از کوچه ها . ج ( دوستم ) از ترس بی حس شده بوده و درهای ماشین هم با قفل مرکزی قفل شده بودن. پسره دست دوستم رو می ذاره روی یکی از قسمت های بدنش!!! و بهش میگه ارضاش بکنه و از این حرف ها . هر چقدر هم این دوستم طفره و تقلا میکنه فایده نداشته ، چون پسره قوی هیکل بوده و این دوست من هم خیلی ظریف . ولی تا اونجا که جون داشته مقاومت میکنه . پسره میبینه اینطوری نمیشه ، شروع میکنه به التماس کردن . میگه به خدا 7 ماهه با دوست دخترم به هم زدم . دیگه حسابی قاط زدم ، خیلی احتیاج دارم . هیچ کس رو نداشتم که بکنم !!!! من گفتم آخی بیچاره ، ببین چقدر فشار بهش آمده ، که دوستم یک پس گردنی بهم زد ، گفت خفه شم و بقیه اش رو گوش کنم .

پسره بهش میگه ، خونه اش خزانه است و با التماس به دوستم میگه فقط نیم ساعت وقتش رو به این آقا بده . بعد اجازه میده هر جا خواست بره و قسم میخوره ولش کنه . واقعا به این میگن آدم دزدی محترمانه ! حالا ساعت دیگه 10 شده و اینها هرچی خیابون تو تهران بوده رو گشتن ، دست دوست بدبخت من هم تو فلان جای اون مرتیکه.
دوستم می گفت دیگه نامید شده بودم و مطمئن بودم من رو میبره ، بهم تجاوز می کنه و بعد هم می کشتم. به خاطر همین تصمیم میگیره یه کلکی سوار کنه شاید که گرفت . به پسره میگه ، اگر صبر کنی فردا عصر خودم میام خونتون . پسره میگه عجب اونوقت من تو رو از کجا پیدا کنم . میگه شماره موبایلم رو میدم بهت . زنگ میزنه به موبایل پسره تا شماره اش بیافته . بعد هم شروع می کنه به اغوا کردن پسره . کلی حرف های سکسی براش میزنه و میگه سکس اینجوری که به درد نمی خوره اگر فردا با آمادگی باشم خیلی بهتره . پسره هم خدا رو شکر اینقدر حالش بد بوده که گول می خوره و آدرس خونشون رو میده به دوستم . بعد هم ازش می خواد جی استرینگ بپوشه و سوتین فلان . بدنش رو با نرم کننده بشوره و بعد بهش روغن معطر بزنه و کلی خزعبلات دیگه که من داشتم ریسه می رفتم از شنیدنشون . این احمق یک درد دیگه داشته ، نه اینکه دوست دخترش ولش کرده باشه. دوستم قول میده علاوه بر اینها ، هر چیز دیگه ای هم که بلده بپوشه . خیلی خوب هم نقش بازی میکرده ، به پسره گفته کاندوم میوه ای بخره !!! پسره ازش میپرسه پرده بکارت داره یا نه و پرده اش از چه نوعه . الله اکبر ! واقعا اگر من بودم که تا اون لحظه ریغ رحمت رو به سر کشیده بودم. دوستم گفته بود که پرده بکارت داره . حالا مونده بودیم جواب درستی داده یا نه ؟! اگر گفته بود ندارم عکس العمل طرف چی بود.
بالاخره ساعت ده و نیم ، دوستم با حال زار وسط بزرگراه همت ! از ماشین پیاده میشه . حالا خودش رو تا خونه چه جوری میرسونه به کنار ، تا خود صبح عر زده بوده . می گفت همش احساس می کردم به شوهرم خیانت کردم . خدا رو هم شکر میکرد شوهرش رو فرستاده بودن ماموریت . نمی خواست هیچ کس بفهمه. می گفت آبروم می ره . خیلی جالبه . از این ماجرا فقط من خبر دارم و اونایی که باید بدونن ، بی خبر! بهش گفتم با توجه به اینکه آدرس طرف رو هم داره باید شکایت کنه و نذاره سر دختر دیگه ای هم این بلا بیاد . ولی قانع نمی شد.
با خودم فکر کردم واقعا چند نفر از افرادی که دور و بر ما هستن ، قربانی تجاوز شدن ، یا مثل دوست من تونستن خودشون رو نجات بدن ، ولی از ترس آبرو و حیثیتشون حفظ ظاهر کردن. چند نفر جونشون رو از دست دادن. برای ما زن ها این ماجرا عین مرگ می مونه . فکر می کنیم خیلی بعیده و امکان نداره برامون اتفاق بیافته ! ولی در یک لحظۀ وحشتناک عزرائیل پیداش میشه و کاسه کوزه مون رو به هم میریزه . باید آدم با هوش باشه . میدونید ، باید فکر کرد ممکنه این آخرین بار باشه که می تونیم نفس بکشیم و می تونیم از فکرمون استفاده کنیم. باید از هر چیزی که مهیاست استفاده کرد. زندگی به این سادگی ها به دست نمیاد که بخواد به این سادگی هم از دست بره.
البته این جانی هایی هم که اینطور با زندگی افراد بازی می کنند ، واقعا دست خودشون نیست. تو این مملکت پرن از آدم هایی که به انواع مختلف دچار عقده های روانی اند و کسی هم نیست که به دادشون برسه . این عقده جنسی هم که به خاطر نظام فکری سنتی مون شده قوز بالا قوز. کاش این خونه های عفاف علنی می شد و هر کس دلش می خواست می تونست استفاده کنه. این موضوع داره روز به روز بدتر میشه . حالا چه دختر پسرهایی که تو تاکسی توی بغل هم میرن و چه آمار تجاوزها . با این موضوع نمیشه برخورد کرد. نمیشه جلوش ایستاد ، باید ساماندهی بشه.
یکی این رو به دولت احمقمون بگه.

1- مطلب جدید زیتون در این باره برام قابل درک بود.
2-یک مطلب از سایت زنان : بعد از تجاوز باید چه کرد؟( مثل اینکه فیلتره) این هم یک راه حل . البته فایده ای نداره دیگه . ولی بهتر از اینه که آدم مخفی کاری کنه.
3- بمب گوگلی :
censorship

Sonntag, Januar 07, 2007

من و همسایه ها از خواب ناز برخاستیم
صداها در خلا می پیچد
آه ! چه برفی نگاه کن
چراغ های برق ، کلاه های سفید نمدی خود را بر می دارند
تعظیم م یکنند و می گویند: صبح بخیر
عالیجنابان ، شهروندان درجه دوی اجتماع
صبح بخیر ، شهروندان درجه دوی اجتماع

و من و همسایه ها
کلاه هایمان را روی سر فشار می دهیم
در کت هایمان فرو می رویم
چه لذتی دارد گوش دادن به صدای خش خش پا بر روی برف

به اداره می روم
می گویم سلام عالیجنابان همکارهای درجۀ 1 ما
عجب برفیست امروز ، نه؟

Dienstag, Januar 02, 2007

چطور میشه نوشت؟ چطور میشه بهش فکر نکرد ؟ چطور میشه بهش فکر کرد حتی؟ داره من رو میذاره و میره . چند بار این متن رو نوشتم و پاک کردم ؟ چند بار؟
تمام مدت چهره اش جلوی چشممه. سه شب پشت سر هم خوابش رو دیدم. آخه چطور میشه باور کنم. کابوس تنهایی سایه به سایه داره تعقیبم میکنه. چی باید بهش گفت برای بار آخر.
مثل فیلم ها خودمون رو می بینم که بعد از ده بیست سال اتفاقی هم رو دیدیم و به من میگه اگه بهم گفته بودی نرو ، بمون ، نمی رفتم. چطور می تونم بهش بگم نره ؟ باید زندگی خودش رو بکنه. هر کدوممون یک گوشه دنیا .
بهترین آدمی هستی که می شناسم . مهربون و ظالم. با اون صورت گرد دوست داشتنی . با اون موهای همیشه کوتاه. خوشبخت بودیم . نه؟ تنها کسی بودی که از دستش عصبانی نمیشدم. چی باید گفت برای لحظۀ وداع. چقدر کوتاه بود . خیلی کوتاه .

برو به امان خدا. دعای خیر من همیشه پشت سرته . بهترین های دنیا برای تو . کاش نمی رفتی اما.