Mittwoch, September 05, 2007

خداحافظ

دلم به نوشتن نمی رود اینبار . نمی دانم باید گریست ، یا باید خندید . باید خوشحال بود از به بار نشستن زحمت دو ساله و رستن از عذاب یا باید تنگ دل را شکست به شنیدار صدای غمگین مادرم . انگار رسم روزگار است رفتن و ماندن ، دل دادن و دل کندن . دل کندن از آنهایی که بسیار دوستشان داشتم و خواهم داشت . دل کندن از شما دوستان نادیده و مجازی که هیئتی واقعی دارید . دل کندن از این خاک که می دانم ...که می دانم دلم از فرسخ ها راه برایش مثل حباب خواهد ترکید . و شاید دل بستن به سرزمین آدم های یخی . دل بستن به دنیای یخی.

زندگی ام را در دو چمدان جا دادم و به سوی زندگی بهتر ، تحصیل بهتر و فرصت های شغلی بهتر می روم .

باز هم می نویسم . اما در کنجی دیگر.

دوستان عزیز که همه تان را بی نهایت دوست دارم خدانگهدار

Samstag, August 25, 2007

باز هم کنکور




کنکور اون یکی تموم شد . کنکور این یکی شروع شد. الان متلک کنکوریه که بین این دو تا رد و بدل میشه. تئاتریه برای خودش. این عکس ها هم یک نمونه از شاهکارهای پریساست.

Freitag, August 10, 2007

انتخاب رشته

بالاخره انتخاب رشته این سامان هم تموم شد. سرم داره گیج میره دیگه . عجب کار سخت و مسخره ای بود . سه روزه که دوتایی با هم افتادیم به جون دفترچه و هر چی رشته بود از توش درآوردیم . حالا این دفترچۀ کاهی بی ریخت که مغلمه ای از رشته های مختلف و توضییییییحات گوناگونه به یک طرف ، این سامان زبون نفهم که مرتب داشت با صدای بلندگو مانندش اظهار نظر می کرد و غر می زد به یک طرف . اولین رشته رو براش مهندسی میوه فروشی اتخاب کردم بس که این بشر داد میزنه .

زمان خودمون انتخاب رشته به روش دغیانوثی بود و یک خط کش میذاشتیم می آمدیم پایین تا بالاخره به انتخاب آخر برسیم . انتخاب رشتۀ سامان اما تداعی خاطرات نبود . همه چیز شیک شده ! انتخاب رشته اینترنتی شده . ما که اینجا در اوج تمدن شهری به سر می بریم 50 بار اشتباه کردیم و دوباره روز از نو روزی از نو . من که رسما داشتم دیوونه می شدم . حالا خدا به داد اون داوطلب بیچاره ای برسه که تو چلغوزآباد زندگی می کنه و باید انتخاب رشته کنه . اصلا تلفن دارند که اینترنت هم داشته باشند؟!

یک ساعت تمام داشتیم کدها رو وارد صفحه می کردیم و وقتی دکمه تائید رو زدیم پیغام ارور داد و دوباره از اول . اون زمانی که داشت درس می خوند هی زدم تو سر خودم که بچه جون اینقدر بازیگوشی نکن درست رو بخون یه رتبه درست و حسابی بیاری. یه جوری بخون که موقع انتخاب رشته 10 تا رشته انتخاب کنی و مطمئن باشی قبولی . حالا آقا یک رتبه ای برام آورده که برای اولین رشته ها از دانشگاه علم و صنعت شروع کردیم و مجبور شدیم برای محکم کاری 100 تا رشته رو پر کنیم . از فواید رتبه خوب ، خستگی کمتر در انتخاب رشته ست.

یکی از خوبی های اینترنتی شدن البته ، اشتباهات کمتره و اینکه خود بچه ها بدونن موقع انتخاب رشته چه کار کردن . اینطوری اعتراض ها هم کمتر میشه . مثلا یکی از مواردی که خیلی به نظرم انتخاب رو سریع می کرد این بود که در یک صفحه جداگانه در یک قسمت کد رشته رو وارد می کردیم و اون رشته انتخابی مربوطه رو می نوشت . با این روش دیگه احتمال خطا به صفر میرسه . مثلا ما مکانیک دانشگاه یزد رو اشتباه انتخاب کرده بودیم و وقتی کد رشته رو به این قسمت دادیم فهمیدیم این کد کاردانی کامپیوتر دانشگاه زابله !!!!!! سامان که داشت پس می افتاد و معرکه گرفته بود که می خواد بره اونجا قاچاق اسلحه و مواد ( هنوز نفهمیدم چرا پسرها کشته مرده اینجور جیمز باند بازی ها هستن) . به خیر گذشت البته !

باید منتظر بمونیم ببینیم چه رشته ای قبول این میشه این بچه . امیدوارم شهر خودمون قبول بشه . البته اینقدر شهرهای دیگه رو جلوتر زده که بعید می دونم .

Mittwoch, August 01, 2007

بدون شرح!



Dienstag, Juli 24, 2007

اوفففف

بعد از یکسال دارم از خونه می لاگم . فعلا سرم وحشتناک شلوغه . دارم در به در دنبال خوابگاه می گردم. البته یک آشنا تو مونیخ پیدا کردم که خیلی آدم خوبیه و حداقل خیالم راحت شده که تو خیابون نمی خوابم . دعوتنامه ام هم یک فرم عجیب و غریبی داره که هی کس هوز ازش سر درنیاورده . خدا به خیر بگذرونه . یک امتحان زبان هم دارم که واقعا فیل رو از پا درمیاره . دارم مثل خر ریاضی و زبان می خونم. من 4 ساله جمع و تفریق هم نکردم ، دیگه خودتون تصور کنید چطور دارم ریاضی می خونم . از اینجا به بعدش فقط دست خداست . خدایاااااااا خودت کمکم ک .نمی دونم چکار کنم . هنوز نصف کارام مونده . .

Montag, Juli 09, 2007

تفاوت های اساسی هست بین کشور ما و امثال اون و کشورهای پیشرفته . اینکه هر آدمی بدونه موقعیتش چیه و بر اساس اون طرز برخورد خودش رو منطبق کنه و حد و حدود خودش رو حفظ کنه تاثیرات خیلی مهمی روی روابط اجتماعی و ساختار اون جامعه می گذاره . بعد از دزدی به نظرم بزرگترین بیماری اجتماع ما همین عدم دونستن وظیفه و جایگاهه .

در یک موقعیت مناسب ماجرای طولانی رو که برام تو سازمان سنجش اتفاق افتاد رو می نویسم . ماجرای که با غش کردن من و تاثیر بدش تو زندگیم تموم شد .

اما تو این مدت که به دنبال پذیرش هام از دانشگاه های مختلف بودم دیدم که در یک جامعه پیشرفته چطور نظام کاری و اجتماعی ثابت و مدون ، نظم و آسایش خاطر رو به همراه داره. البته ضعف هایی هم بود . ولی همون ضعف ها هم از جانب آدم هایی بود که نالایق بودن اما تونسته بودن از فیلتر ها رد بشن. مثلا وقتی با دانشگاه ماکسیمیلیان مونیخ تلفنی صحبت می کردم ، 4 تا خانوم وظیفه پاسخ گویی به دانشجویان خارجی رو داشتن. یکی از اونها که به فارسی فامیلش خانم گرگ!! بود تا می فهمید طرف لهجه داره و نمی تونه خوب صحبت کنه یا گوشی رو قط می کرد و یا هی الکی می گفت صدا نمی رسه . من بعد از 5 بار تلاش دست آخر با جواب بی ادبانه این خانوم سعی کردم با یکی دیگه از همکارهاش صحبت کنم. نفر دوم به فارسی فامیلش بود خانوم تابستان !! که واقعا به من کمک کرد تا کارهام رو تلفنی انجام بدم . با وجود کار سنگینی که داشت تا اونجایی که تونست راهنماییم کرد و کارهام رو انجام داد . صدای متین و آرام .....و صبر و حوصله ای که داشت باعث می شد من هول نشم و بتونم خوب صحبت کنم . ( به فامیل این آلمانی ها دقت کردید . جالب شکل گیری شخصیت بر اساس اسم بود)

با هر کارمندی که صحبت می کردی به جز همون خانوم اول ( کلا برای 5 دانشگاه درخواست پذیرش داده بودم. ) با اون همه چرت و پرتی که من می گفتم به حرف هام خوب گوش می دادن و سعی می کردن کارم رو راه بندازن . یکی از چیزهایی که خیلی باعث تعجب من شده بود این بود که اگر من در موردی اصرار می کردم و عقیده داشتم اشتباهی شده اونها مقاومت نمی کردن . می رفتن از یکی دیگه از همکارهاشون می پرسیدن که من دارم درست می گم یا اونها و اگر باز هم میدیدن ناراحتم و فکر می کنم حقم ضایع شده ، وصل می کردن به نفر اول آفیس !!!! که اکثرا هم مشکل حل میشد . این نفر اول به همه چیز اشراف داشت و جزئیات رو هم می دونست .

خدایا قربون کرمت که اینجا دقیقا برعکسه. همیشه رئسا هیچی نمی دونن و می بینی یک کارمند جزء در جریان همه قوانین و کارها هست . کی جرات داره زنگ بزنه به یه اداره و بگه آقای فلانی تو در مورد پرونده من اشتباه کردی . می دونید که دیگه باید فاتحه اون پرونده رو خوند . کارمند عصبانی همچین گوشی رو می کوبه روی دستگاه که انگار بهش فحش داده باشی. خود اون کارمند میره تو بانک و رفتار مشابه میبینه . کارمند بانک میره بقالی . بقالی میره چغالی و الی آخر . از قدیم این زنجیره و دور نوسانی تو ایران بوده و هست و نمی دونم کجا و کی لطف می کنه زنجیر رو پاره کنه .

Mittwoch, Juli 04, 2007

مشترک گرامی

چقدر سیستم پاسخگوی اتوماتیک توی ایران جالبه .
این شماره رو بگیرید 466222 . شماره اپراتور هواپیمایی هماست . خانومی که صداش به طور اتوماتیک پخش میشه اول به انگلیسی صحبت می کنه. توی همون دو جمله ای که خواب آلود و با صدایی خیلی نامفهوم میگه 20 غلط تلفظی پیدا می کنید . صدا انقدر بد ضبط شده که اصلا معلوم نیست چی داره میگه. اولین چیزی که به ذهن من رسید این بود که یک خانوم شل و شیت رو بزور از رختخواب کشیدن بیرون ، یه برگه که انگلیسی به خط خرچنگ قورباغه روش نوشته شده گذاشتن جلوش و گفتن بخون ، یه واکمن هم گذاشته بودن روی میز تا صداش رو ضبط کنند. این شد پاسخگوی شرکت ملی هواپیمایی ایران.

حالا این که خوبش بود . این خانومه هست وقتی کسی شماره اشتباه می گیره یا دو شماره اول تو شبکه وجود نداره لطف می کنند و گوشی رو برمیدارن . دفعه اول که صداش رو شنیدم باور کنید پرده گوشام تا مرز پاره شدن رفت . یک خانوم با صدای تو دماغی و فوق العاده زشت یکهو با بدترین لحن ممکن مثل آدم آهنی فریاد میکشه " این – شماره – در – شبکه – موجود نمی باشد – لطفا – مجددا – تماس – نگیرید " .
اینطوری که این خانوم میگه ، یعنی اگر دفعه دیگه تماس گرفتی با یه لنگه کفش می زنم تو سرت و اینقدر به خودت و جد و آبادت فحش می دم تا بفهمی مزاحمت یعنی چی . ای مزاحم بدبخت .
به نظرم این جمله با لحن این خانوم بهتر میشه و خیلی بیشتر به صداش می آد : مشترک الاغ و نفهم گرامی. شما که شعور تماس حاصل نمودن ندارید ، خیلی غلط می کنید که باعث سلب آسایش من و خطوط تلفن می شوید ..... + یک عالمه فحش های چیز دار که اگر مشترک دلش خواست بشنوه و دق دلی این خانومه خالی بشه می تونه گوشی رو نگه داره.
حالا من می خوام این جمله رو برای مخابرات بفرستم و بگم به علت سر درد ناشی از شنیدن صدای این خانوم لطفا جمله ای رو که من سرودم بذارن روی خط برای محضوظ شدن بیشتر مشترک گرامی.

البته یک سری عوامل خود فروخته هم هستند که از اون ور بام افتادند. اگر کارت تلفن های خارج از کشور رو استفاده کرده باشید می فهمید چی می گم. بعضی شرکت ها انگار مسئول چیز دیگه ای بجز ارتباط تلفنی هستند . البته زبونم لال منظور بدی ندارم ها . فقط صدای خانومه یه کم بیش از حد لازم عشوه داره . بعضی اوقات تا حدی که آدم حالش بد میشه و فکرای بد می کنه .
.

Dienstag, Juni 26, 2007

w

بعضی از وبلاگ نویس ها یکدفعه گذاشتن رفتن و هیچ خبری هم ازشون نیست . یادمه سر ماجرای نوشی و جوجه هاش چه مرافعه ای شده بود تو اینترنت . کجا رفت . علی قدیمی که به معنای واقعی وبلگ نویس بود چی شد. یه مامان نیلو داشتیم که خیلی هم شیطون و با احساس بود . دیگه نمی نویسه. کسی اصلا از اینها خبر داره؟

Montag, Juni 25, 2007

کفش رانندگی برای خانوم ها




بالاخره بعد از طراحی و ساخت ماشین های خانوم پسند ، یک شرکت انگلیسی کفش های رانندگی شیلا رو برای خانوم ها طراحی کرده . این کفش ها که مخلوطی از رنگ صورتی و مشکی هستند در کناره داخلی دکمه ای دارند که به شخص اجازه میده با فشار دادن آن پاشنه کفش رو به داخل بکشه یا اینکه آن را در بیاورد .

دلیل طراحی این کفش ، تصادف کردن خانوم ها به خاطر کفش نامناسب برای رانندگی است. طبق آمار 80 درصد خانوم ها موقع رانندگی کفش نامناسب به پا دارند . از هر سه نفر یکی از کفش های تخت برای رانندگی استفاده می کند و از هر پنج نفر یک نفر داخل ماشین کفش هایش را درمی آورد و پابرهنه !!! رانندگی می کند . نصف خانوم ها هنگام خرید کفش تنها به زیبایی آن و نه به استفاده اش در هنگام رانندگی توجه می کنند. 17 درصد یک جفت کفش یدکی در ماشین برای رانندگی می گذارند.

50 درصد خانوم ها از ایجاد چروک و خراشیدگی ها روی کفش های فانتزی شان شکایت دارند و 50 درصد می گویند گیر کردن کفش هایشان بین پدال ها یا سر خوردن کفش ها روی پدال باعث ایجاد خطر می شود. بعضی نمی توانند پایشان را درست روی پدال بگذارند و پاشنه کفش بعضی دیگر در بین شکاف های کفی ماشین گیر می کند. بسیاری از خانوم ها می گویند تا به حال به خاطر این مشکلات تصادف کرده اند یا نزدیک بوده تصادف کنند.

این شرکت انگلیسی برای رفع این مشکل این کفش ها را طراحی کرده که در صورت استقبال ، تولید انبوه را شروع خواهد کرد.

در همین مورد : خدا رو شکر به علت ارتفاع زیاد نمی تونم کفش پاشنه بلند بپوشم . ولی یک جفت صندل پاشنه کوتاه دارم ( داشتم)که نوکشون تیز بود. داشتم با ماشین مامان می رفتم خونه دوستم که دیدم وسط بزرگراه نمی تونم پام رو بذارم روی ترمز. جفت پاشنه ها رفته بود توی سوراخ های کفی ماشین . به هر بدبختی بود زدم کنار و کفی رو از یه طرف – کفش ها رو از اون طرف می کشیدم تا از هم جدا بشن . در نتیجه پاشنه صندل بیچاره ام کند و تا اونجا رو هم پابرهنه رانندگی کردم. واقعا شانس آوردم چپ نکردم.









Sonntag, Juni 17, 2007

اسلام مغرور است

با اینکه اسلام دین خوبی ست اما انقدر مغرور است که آدم بعضی اوقات از کوره در می رود. مثال اگر بخواهم بیاورم زیاد است . اما یکی از دم دست ترین مثال ها نماز صبح است. فرض کنیم یک مسلمان ، یک مسیحی ، یهود ، لائیک ، بودائی در یک مکان کوچک زندگی می کنند. آن مسلمان برای ادای فریضه اش صبح ساعت 4 الی 5 بیدار می شود و می خواهد نماز بخواند . آیا می شود این کار را آنقدر بی سر و صدا انجام دهد که کسی بیدار نشود.
فرض می کنیم حداقل یکی از آن افراد غیر مسلمان بعد از اینکه ساعت 5 بیدار شد دیگر خوابش نبرد . واقعا تکلیفش چیست و جواب حقش که ضایع شده را که می خواهد بدهد؟ از همه بدتر این است که آن مسلمان از دینش هم مغرور تر باشد و بگوید این آدم ها بر اساس گفته قرآن وظیفه شان بوده که مسلمان شوند و الان باید با من بلند می شدند و نماز می خواندند . پس در واقع حقشان است که بیدار شوند و این سزای عملشان است. این همه اعتماد به نفس ( بخوانید خودبزرگ بینی) و خودخواهی از کجا آمده؟
مگر توی قرآن نگفته لا اکراه ..... قد تبین... کجا این آیه مصداق پیدا میکنه ؟؟؟؟ آیا در هیچ کدوم از تعالیم اسلامی احترام به آدم های دیگر هم آمده ،که سریعا با چند تا مثال نقض نشه. چقدر بقیه انسان ها که از گروه های دیگه هستند ارزش دارند ؟
و مگر نه اینکه 1400 سال از وضع قوانین اسلام گذشته . خوب آن زمان ها با طلوع آفتاب بلند می شدند و با غروب آفتاب که حدودا ساعت 7 یا 8 است می خوابیدند . در عصر جدید که ادیسون لطف کرد و لامپ را اختراع کرد و آدم ها تا 1 نصف شب بیدارند و در طول روز جون کندن چطور میشه ساعت 4 صبح هم بیدار بشی. علی الاصول باید این زمان بندی ها تغییر می کردن. نه؟

به قول ..... بیایید زیاد راجع به این چیزها فکر نکنیم . وگرنه از دین خارج می شویم. بیایید اصلا فکر نکنیم ، اینطوری بهتر است.

Sonntag, Juni 10, 2007

زنده ام .

Mittwoch, Mai 30, 2007

غزل خداحافظی

خوب ظاهرا افرادی خواب دیدند که من به مادربزرگم ملحق شدم. معلوم شد اون همه اصرار که من برای مراسم مامان بزرگم هم شرکت نکنم و توی جاده نیام برای چی بوده. دوستان اگر خوبی ، بدی از ما دیدید لطفا حلال کنید.

راستش چندان از مرگ نمی ترسم . دروغه اگر بگم اصلا نمی ترسم. مرگ مهم ترین اتفاق زندگی آدمه. با وجود همه شک و شبهه ای که در مورد خدا و بهشت و دوزخ و معاد و این جور چیزها برام پیش آمده ، ولی اون همه تعالیمی که به زور میشه از ذهن بیرونشون کرد باعث شدن به زندگی اون دنیا اعتقاد داشته باشم. تنها نگرانیم هم اینه که برم جهنم! البته اگر این روایات اسلامی که تا به حال شنیدم و در دوره انقلاب تو زندان ها به علت همین روایات چه کارهای وحشتناکی که نمی کردند، صحت داشته باشند ، من جزو اون دسته از خانوم هایی هستم که یکراست می رن بهشت.

به هر حال ، ای کسانی که این وبلاگ را می خونید، من اگر مدت زمان طولانی اینجا چیزی ننوشتم بدانید که بلایی سرم آمده. اگر خواستم ننویسم خودم می گم. مراسم رو همینجا آبرومندانه برگزار کنید. پسورد رو میدم به بی بی باران .

وصیت نامه هم ندارم. مورچه چیه که کله پاچه اش چی باشه.

دوستت داشتم .

مادربزرگم رفت . خیلی ناگهانی . خیلی زود رفت و اون نوشتۀ احمقانه روی وجدانم سنگینی میکنه. باید اینجا بنویسم که دروغ گفتم ؟ باید بنویسم که من رو از همه بیشتر دوست داشت ؟ باید بنویسم که من یک ماه و نیمه بهش سر نزدم و تلفن هم بهش نزدم که احوالش رو بپرسم ؟ باید اینا همه رو بذارم به پای اینکه تا یکی میمیره برامون عزیز میشه و یادش می افتیم؟ حالم بده و عذاب وجدان نمی ذاره بیشتر بنویسم. بیچاره بابام . اونم انگار عذاب وجدان داشت.

بی بی باران عزیزم هم همدرد شدیم ، ولی با یک تفاوت بزرگ . خودت میدونی چی میگم.

Mittwoch, Mai 23, 2007

آموزشگاه گوته و آفتابه به دست ها

آفتابه به دست ها ، چماق دارها ، عربده کش ها - این پرچمداران اسلام – اینبار آموزشگاه زبان آلمانی گوته را مورد الطاف اسلامی خود قرار داده اند.

خوشبختانه به خاطر وابسته بودن این آموزشگاه به سفارت آلمان جرات و اجازه ورود به آموزشگاه را ندارند ، ولی طی هفته گذشته افراد پشمناکی با مراجعه به آفیس موسسه ، به کارکنان آنجا اخطار داده اند که محصلان آموزشگاه باید شئونات اسلامی را رعایت کنند.

از اخباری که در موسسه بین دانشجویان رد و بدل می شود به گوش می رسد که ماشین هایی چون پژو و پراید با شیشه های دودی پشت در موسسه به کمین می نشینند و گویا تا امروز چندین فقره مشاجره نیز بین محصلان و پشمناکان به وجود آمده. کارکنان موسسه با نگرانی به دانشجویان هشدار می دهند و با هوشیاری و تماس با سفارت جلوی هر گونه پیشامد تلخی را گرفته اند.

محصلان گوته همچنان ( مانند گذشته) به کوری چشم دشمنان در سر کلاس ها کشف حجاب می کنند . ولی احتیاط شرط عقل است . با وجود اینکه تجاوز به حریم موسسۀ وابسته به سفارت ، ماجرا را کمی سیاسی تر و برون مرزی می کند ، ولیکن به هیچ وجه بعید نیست این مزدوران پا را از حد خود فراتر بگذارند و دوباره حماسه ای چون یکشنبه هفت تیر بیافرینند. خصوصا که نه تمامی ولی 90% دانشجویان گوته شامل این طرح جمع آوری اراذل و اوباش می شوند !!!

Mittwoch, Mai 16, 2007

ما بودیم و منظره دماوند و توالت های صحرایی و یک عدد کنه









Labels:

Dienstag, Mai 08, 2007

سارکوزی

فرانسوی ها خرند . خیلی هم خرند

Labels:

Sonntag, Mai 06, 2007

آقای فاکر

فکر کن اسم بالادستی آدم ( منظور رئیس الرئساست) تو اداره ، آقای فاکر باشه. از این رنج بیشتر نداریم که مجبور باشی روزی چند بار هم فامیلش رو بگی . وقتی می خوای صداش کنی اولا فکر می کنی یه حرف خیلی بد داری می زنی . زبونت پیچ می خوره چون سعی خودت رو می کنی که ف رو غلیظ تلفظ نکنی. ک رو فارسی بگی و نه از ته حلقت به صورت glotal . ر رو هم لرزشی بگی مثل فارسی و نه غلطان مثل انگلیسی .

Samstag, Mai 05, 2007

Lass mich in Ruhe.

Mittwoch, Mai 02, 2007

Der Proceß


آن زمان ها که انگلیسی می خواندم و بی صبرانه انتظار می کشیدم به سطح مطلوب برسم ، چیزی که خیلی بی طاقتم می کرد این بود که بتوانم آثاری را که ترجمه فارسی شان را می خوانم روزی به زبان اصلی بخوانم . از این میان فالکنر بیچاره ام کرده بود. بچه دبیرستانی بودم که هنوز انقدر پخته نشده بودم که بتوانم به زبان اصلی بخوانم. اما بالاخره اون روز رسید که تونستم چند تا داستان کوتاهش رو به لحن خودش بخونم . داستان هایی که مخلوطی از گفتارهای مختلف بود . و قلب من مثل طبل میزد. اولین تجربه ام بود .

آرزوهای من ، از این دست ، هیچ وقت تمام نمی شوند . این بار آرزوی خواندن کتاب های فرانسوی و آلمانی به زبان های اصلی و نه ترجمه هایشان که متن را زخمه دار کرده اند دست از سرم بر نمی داشت. دو روز پیش محاکمۀ کافکا را در دست گرفتم . Der Proceß

البته اگر ترجمه فارسی اش را ده ها بار نخوانده باشی ، خواندن اصل کتاب فوق العاده دشوار است . خواندن ترجمه های مختلف و مروری بر ترجمۀ انگلیسی اش کار را خیلی راحت کرده است. لقمه بزرگی است اما بسیار لذت بخش.

فکر می کنم وقتش رسیده است که برنامه ای برای سر و سامان دادن به زبان فرانسه ام بریزم . به قول معروف باید برایش آستینی بالا بزنم. این لذت بی بدیل باید کامل شود.


Labels:

Mittwoch, April 25, 2007

آقای هلو و خانوم لیمو

موهایم را دادم مشکی پر کلاغی کنند.

یه کتونی اکو خریده ام که حدود 1 شماره و نیم بزرگم است و پاهایم شده اندازه گور بچه . نمی دانم این چه مدل کفشی بود که شمارۀ 40 نداشت. پسره 15 تومن هم تخفیف داد بهم . البته لاس زدن و عشوه ای در کار نبود ، که من اصلا اهلش نیستم . به خاطر چند برگ اسکناس بی ارزش روحم را به هیچ خری نمی فروشم. فقط با هم هم درد و دل در آمدیم . هم رشته بودیم و هر دو ناراضی. گپی زدیم و او هم که مثل بقیه فروشنده ها نبود حال اساسی با تخفیفش بهمان داد .

با تخفیفی که گرفتم و یکم هم روش یک مانتوی نخ که رویش گلدوزی دارد و آخرینش بود و خیلی هم خوشگل بود و تنها مانتوی به نظر خودم خوبی است که تا به حال گرفته ام از آقای هلو و خانوم لیمو خریدم . به نظرم باید اسمش می بود آقای لیمو و خانوم هلو . آخر آقا که هلو نمی شود.

یک دانه آدیداس سفید هم دیدم که خیلی توپ بود. انشالا ماه دیگه که حقوق گرفتم .

یکی بود می گفت این مارال خیلی دختر صرفه جو و خوبی ست. راست می گفت ها.

دیروز که تو اداره رفتم دستشویی یادم رفت در را قفل کنم . تصورش را که می کنم سرم گیج می رود. البته برای من که مسئله ای نیست . خوب مگر چیست ؟ ولی بعد از آن ماجرای کذایی در آسانسور سازمان و پیاده شدن آن آقا با آن طرز فجیع و بقیه بیست تا آقایی که داشتند من را نگاه می کردند و من که تنها خانم توی آسانسور بودم و انگار نه انگار اتفاقی افتاده است ( عمرآ بگویم چی شده بود) کمی دستم آمد این اداره چی ها چطور فکر می کنند.

عصر دارم می روم دانشکده حقوق دانشگاه تهران برای برنامه محسن نامجو . از آن ور هم دارم می روم ولایت.

وای ! این ولایت ما هم الان جای خطرناکی ست. بر و بچه های با حال همشهری پرو پرو توی روی نیروی انتظامی وایساده اند و چند تایی از آنها را هم گرفته اند تا می خورده اند زده اند. نیروی انتطامی خیلی شوکه شده . ولی بر طبق اخباری که من از پریسا تد پرس گرفته ام شهر شده عین پادگان . مردم هم هنوز مقاومت می کنند.

تهرانی ها یاد بگیرند. اتحاد رو حال کنید . اگر با هم باشیم هیچ غلطی نمی تونن بکنن. مردم ما خیلی مظلومن . البته در واقع یک آش شله قلم کارن . در مقابل حقشون ساکت می شینن و هیچ کاری نمی کنن ولی اونجایی که حق ندارن زبونشون سه متر درازه .